شير آب را باز كن
محمد خيرآبادي
در فاصله سه سال تا رسيدن به چهل سالگي احساس ميكنم گرد و بيخاصيت شدهام. شايد زود پير و سالخورده شدهام. «سالخوردگي» به اين معنا كه تنم به تن سالها خورده. احساس ميكنم مثل سنگي كه از بالادست به پايين رود غلتيده و به كف و ديواره ساييده، تيزيهايم پخ شده و گرد و بيآزار شدهام. در نظرم هيچ چيز بيدليل نيست و هيچ چيز هم دليل روشني ندارد. هيچ كس نيست كه بشود به سرش قسم خورد و هيچ كس هم نيست كه بشود گفت سر به تنش نباشد. همه چيز برايم يك وضعيت مياني دارد، يك وضعيت خاكستري. خوب يا بد در اين روزها و در اين اوضاع و احوال نه خوشبينم و نه بدبين. نگرانيام نسبت به آينده نه كم است و نه زياد. اگر كسي به من بگويد «بيبخار» شدهام، نميتوانم حرفش را رد كنم. احساس ميكنم بهتر است «بنشينم و صبر پيش گيرم».
ميچ البوم در «سهشنبهها با موري» مينويسد: «من در آخرين سال زندگي دايي محبوبم در كنارش بودم. درست در طبقه پايين آپارتمان او زندگي ميكردم و شاهد درد و رنج او بودم. شاهد اين بودم كه روي ميز ناهارخوري خم ميشد. از درد به خود ميپيچيد و معدهاش را فشار ميداد و با چشمان بسته دهانش را باز ميكرد و فرياد ميزد خداياااااا. همه ما در سكوت محض همانجا ميايستاديم، ظرفها را ميشستيم و نگاههايمان را از او بر ميگرفتيم تا شاهد آن صحنه نباشيم. هيچ وقت در زندگيام مثل آن لحظه ناتوان از كمك كردن نبودم. احساس اينكه هيچ كاري از دستم ساخته نيست.» احساس من در اين روزها بيشباهت به احساس ميچ البوم نيست. احساس ميكنم و شايد احساس ميكنيم درباره هر آنچه بر ما ميگذرد، كاري از دستمان ساخته نيست و محبوبهايمان جلوي چشممان در حال زجر كشيدنند. اما خوشحالم كه ميچ آلبوم رهايمان نكرد و در فصل «پنجمين سهشنبه» مينويسد: «من به اين موضوع فكر كردم كه در زندگي روزمره چقدر رهاسازي مورد نياز است. به اوقاتي كه احساس تنهايي ميكنيم حتي تا مرز گريه هم پيش ميرويم، اما اجازه نميدهيم اشكهايمان سرازير شوند، زيرا اجازه نداريم گريه كنيم و گريه كار درستي نيست. يا لحظاتي كه از شدت ابراز عشق به معشوق خود در حال گر گرفتن هستيم، اما حتي يك كلمه هم در مورد آن حرف نميزنيم، زيرا از شدت ترس و لرز منجمد شدهايم كه اگر در آن مورد حرفي بزنيم تكليف رابطهمان چه خواهد شد. اما راهحل پيشنهادي موري كاملا متفاوت بود. شير آب را باز كن. خودت را با احساس شستوشو بده. احساس هيچ آسيبي به تو نميرساند. خودش به تو كمك خواهد كرد كه از آن رها شوي ... فقط در يك صورت ميتواني حسهايت را تمام و كمال تجربه كني، اينكه خودت را پرت كني وسط آنها، اينكه به خودت اين اجازه را بدهي تا داخل آنها شيرجه بزني، طوري كه حتي سرت هم زير آنها فرو برود. در اين صورت تو معني درد را درك ميكني، معني عشق را، غم را و... وقتي ميتواني از تنهايي، ترس، نااميدي و... رها شوي كه آن را كاملا درون خودت جا دهي، با آن مواجه شوي و بعد از آن عبور كني.» شايد اين روزها كار اشتباهي نميكنيم كه احساس ميكنيم كاري از دستمان ساخته نيست. روزي از پس اين احساس خواهد آمد و باز برخواهيم خاست.