روز شصت و سوم
شرمين نادري
به قهوهخانه حاج علي درويش كه ميرسم، همان اول بازار بزازها، تقريبا از سرما ميلرزم. لرزيدنم اما از يخزدنم نيست كه اين سرما انگار دارد دوباره سياهي ميآورد براي شهر، نفس سخت شده. من راه افتادهام از ميدان توپخانه و كمي در خيابان ناصرخسرو براي خودم چرخيدهام و جلوي مغازه پرچمدوزهاي زير شمسالعماره ايستادهام و به مردي كه با چرخ خياطي شعر مينوشته گفتهام: دستمريزاد. بعد هم دوباره راه افتادهام، توي بازار مروي به جاي خالي كفاش پيري كه ديگر سالهاست روي پلههاي آن خانه قديمي مروي نمينشيند، نگاه كردم. به مغازهاي كه آويزها و كريستالهاي لوسترهاي قديمي ميفروشد نگاه كردهام. به آدمهايي كه براي خريدن دارو به اينطرف و آنطرف ميدوند و بعد از قهوهخانه كوچك حاج علي سر در آوردهام. نميدانم كي گفته كه اين زير پله كوچكترين قهوهخانه تهران است، نميدانم كي گفته كه روزي حاج علي درويش معجونهايي درست ميكرده كه خواب از سر عابران ميپرانده. دارم ميگويم كمي چاي مهرباني لطفا كه خانمي از سرپله ميآيد و ميخندد و توي دستش فنجاني قهوه است و ميخورد به من، ميگويم ببخشيد كه ميخندد باز و ميگويد شما ببخش جا نيست و بعد هم از راهروي باريكي ميگذرد كه گذر اصلي را به زير پله حاج علي ميرساند و آن وقت فنجان قهوه خالي را ميدهد به دست قهوهچي. ميگويم بفرماييد معجون مهرباني كه ميگويد قهوههايش را امتحان كن، يكجور عجيبي خوب است و حتي شايد هم اين همه سياهي را از دل آدم بشورد. ميگويم اي واي سياهي و آن وقت در عين حيرت ميبينم كه دلم آرام ميشود، شايد چون كسي ديگر هم سياهي را ديده است. آن وقت ميگويم الهي آمين و ميگويم كاش ميشد كمي از اين معجون مهرباني را توي سد كرج ريخت. زن هم ميخندد و ميگويد كاش ميشد فلوكستين بريزيم توي سد كرج و بعد هم ميزند روي دوشم و باز از راهروي تنگ و تاريك ميگذرد و ميرود.من هم فنجان پر از مهرباني حاج علي درويش را سرمي كشم و ميزنم به راه، اين بار ميخواهم اينقدر راه بروم كه سياهي حداقل كمي، كوتاهي، ذرهاي حتي، دست از سرم بردارد.