فيلترشكن واقعي
غلامرضا طريقي
پدربزرگ پدري من در روستاي «سجاس» زندگي ميكرد كه حالا ديگر شهر شده است. از ويژگيهاي خانه او اين بود كه در حياطش ميشد دو، سه تا مجتمع مسكوني ساخت؛ بس كه بزرگ بود. البته آن خانه علاوه بر اين حياط بزرگ كه توجه هر كودكي را به راحتي به خودش جلب ميكرد، برگهاي برنده ديگري هم داشت براي جذب كردن من و برادرهايم و البته پسرعمه و پسرعموها. تا جايي كه همه ما با تمام قوا تلاش كنيم براي راضي كردن پدر و مادرها و گذراندن آخر هفتههايمان در آن خانه. جاذبه مهم خانه پدربزرگ سالن بزرگي بود كه صندوقخانه ناميده ميشد. سالني كه درش هميشه قفل بود مگر در مواقعي كه پدربزرگ ميخواست وسيلهاي از آنجا بردارد. در اين مواقع دست ميانداخت توي جيبش و كليدي را كه به يك زنجير وصل بود درميآورد و قفل را باز ميكرد. درون صندوقخانه پر بود از وسيلهها و صندوقهايي كه نميدانستيم درون آنها چيست و همين ندانستن باعث اشتياق ما ميشد. من و پسرعمه و پسرعموها و برادرها هميشه دنبال اين بوديم كليد صندوقخانه را به دست بياوريم و خوراكيهاي داخل صندوقها را كشف كنيم. براي رسيدن به اين هدف در عالم بچگي كلي نقشه كشيديم و يكبار كه پدربزرگ لباسهايش را عوض و فراموش كرده بود كليدش را بردارد به كليد دست يافتيم و وارد دنياي مهيجي كه همواره مخمان را قلقلك ميداد شديم. خدا بيامرزد عمران صلاحي را كه در پايان يكي از شعرهايش خطاب به معشوق ميگفت: «نهي تو همه امر بود» به سرعت در صندوقخانه پراكنده شديم و هركس گوشهاي دنبال چيزي ميگشت. چيزي كه نميدانستيم چيست اما به خاطر ماندنش پشت درهاي بسته برايمان جذاب بود. بعد از چند دقيقه گشتن با استرس تنها خوراكي كه گير آورديم يكي دو بسته بيسكوييت بود و كمي كشمش. همانها را برداشتيم و با عجله در را قفل كرديم و دويديم پشت بام خانه. آنجا با كلي ولع شروع كرديم به خوردن بيسكوييتها و كشمشها. طوري كه انگار نه انگار از همين بيسكوييتها و كشمشها در همان اتاق هم بود. يعني در جايي كه هر روز ما ميتوانستيم هر وقت دلمان خواست آنجا برويم. شايد باورتان نشود ما در طول روز هيچ علاقهاي به خوردن بيسكوييتها و كشمشهاي دم دستمان نداشتيم اما تا چند سال بعد هم نقشه ميكشيديم كه چطور كليد را به دست بياوريم و از بيسكوييتهاي داخل صندوقخانه بخوريم. اين اولين فيلتر و فيلترشكني بود كه من در عمرم ديدم. ما بعد از شكستن فيلتر هم با دنياي عجيب و غريبي مواجه نميشديم اما همين لذت شكستن قفل ما را وادار ميكرد خوراكيهاي پشت قفل را بخوريم نه آنهايي را كه دم دست داريم.