تولد ويكتور هوگو
مرتضي ميرحسيني
ويكتور هوگو 26 فوريه 1802 در بزانسون، شهري از شهرهاي شرق فرانسه متولد شد و هشتاد و سه سال عمر كرد. زندگياش از نويسندگي ميگذشت و به قول هنري گيمن در كتاب هوگو، وي «چيزي نداشت» جز «خانه كهنهاي در سولوني كه از پدرش به ارث مانده بود.» بديهي بود كه چنين مردي، مقابل استبداد كمر خم نميكند و تسليم زشتيهاي زمانهاش نميشود. در دوره ناپلئون سوم به تبعيد رفت و روزهاي دشواري را خارج از كشورش تجربه كرد. اما نوشت: «تبعيد براي من نعمتي است و از اين بابت خدا را شكر ميكنم. هر روز بيش از پيش تبعيد را براي خود ثمربخش مييابم؛ شايد در همين تبعيد بميرم ولي با افتخار ميميرم.» زنده ماند و بعد از سقوط فاجعهبار ناپلئون سوم به فرانسه برگشت. موهايش كاملا سفيده شده بودند. به گفته شاهدان، در ايستگاه راهآهن مرزي، سرش را از پنجره قطار بيرون آورد و با چشماني خيس از اشك چند بار فرياد زد: «زنده باد فرانسه! زنده باد فرانسه!» ميگفت انسان بايد رو به جلو قدم بردارد؛ «خارج از اين جريان زندگي وجود ندارد. در اين صورت يك فساد آتي، و آنگاه طاعون شما به ديگران نيز سرايت ميكند.» هنري گيمن ميگويد هوگو با كليسا مخالف بود. در «داستان يك جنايت» مينويسد: «در هر روستاي فرانسه شمعي هست كه روشني ميبخشد و آن معلم است و دهاني هم هست كه اين شمع را فوت و خاموش ميكند و آن كشيش است.» در بياعتقادي به كليسا و ضديت با ديكتاتوري راسخ بود، اما درباره چيزهاي ديگر با ترديد كلنجار ميرفت. گويا هميشه، حتي در مسائل پيش پا افتاده با خودش ميجنگيد. «در پيشگاه خداوند، زانو زده، به خاك افتاده و دست به سينه از خودم ميپرسم: آيا تاكنون كتابي نوشتهام كه الهام آن از عشقي عظيم و به دور از خشم يا حتي بيتفاوتي نبوده باشد؟» ما نام او را با بينوايان به ياد ميآوريم كه آن را در روزهاي تبعيد نوشت. داستان زندگي مجرم توبهكاري به نام ژان والژان كه سرنوشتش به فانتين بدبخت و تنارديههاي بدذات گره ميخورد و بازرسي انتقامجو به نام ژاور نيز سايه به سايه تعقيبش ميكند. شخصيتهايي مانند ماريوس و كوزت و گاورش نيز در سير حوادث نقشآفريني ميكنند و هوگو از زبان آنها زندگي دو نسل از پاريسيهاي نيمههاي قرن نوزدهم را روايت ميكند. به جز بينوايان، آثار ديگري هم از خود به جاي گذاشت كه كارگران دريا، مردي كه ميخندد و گوژپشت نتردام مهمترين آنها شناخته ميشوند. هوگو اواخر عمر از مردم فاصله گرفت و چندين سال پاياني را در خلوتي خودخواسته زندگي كرد. بهار 1885 از دنيا رفت و در مراسمي ملي و باشكوه، با بدرقهاي دهها هزار نفري به خاك سپرده شد.