• ۱۴۰۳ شنبه ۳ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4597 -
  • ۱۳۹۸ پنج شنبه ۸ اسفند

مي روي و گريه مي‌آيد مرا

فاطمه باباخاني

ساعت 6 نشده بود. در اين اوضاع و احوال اضطراب‌آلود كرونا دوستي را پس از دو سال قرار بود ببينيم، از همان ساعت 6 تا 3 ساعت بعد كه قرار بود از خانه خارج شوم به خودم يادآوري مي‌كردم كه ملاحظات بهداشتي را در نظر بگير تا ناخواسته بيماري را به او منتقل نكرده باشي. 3 ساعت بعد كه از خانه خارج شدم باز بين انتخاب اسنپ، تاكسي، اتوبوس و مترو گير افتادم و در نهايت از ترس ناقل بودن راه را پياده رفتم، دست‌ها در جيب و با احتياط تمام كه مبادا به جايي برخورد كنم. هنوز نيامده بود، در حياط بيمارستان هيچ چيزي نشان نمي‌داد آن بيرون چقدر دغدغه كرونا جدي است. معدود كساني ماسك زده بودند اما رنگ انگشت اشاره پيرمرد كه در استامپ فرو كرده و در حياط نشسته بود، نشان مي‌داد يا كسي توصيه نكرده، دستش را بشويد يا خودش ضرورتي نديده است. مرد ديگري چرخيد و آب دهانش را با صداي بلند در گوشه حياط انداخت. همان لحظه بلندگوي بيمارستان اعلام كرد لطفا براي رعايت موارد ايمني دست‌هاي خود را بشوييد. پيرمرد حتي به صداي بلندگو سر هم بلند نكرد، اندكي نشست و بعد بلند و
سلانه سلانه از ما دور شد. ما همچنان اين پا و آن پا مي‌كرديم. ساعتي گذشت كه آن دوست از راه رسيد، با همان لبخند هميشگي، من توصيه‌ها را در ذهنم مرور كردم؛ دور بايست و ناقل نباش! دور بايست و ملاحظات ايمني را براي سلامتش رعايت كن... من از فاصله‌اي دورتر نگاه مي‌كردم به موهايي كه آيا سفيدتر شده بود؟ به چهره‌اي كه آيا شكسته‌تر شده بود؟ به لبخندي كه آيا مثل قبل بود يا رگه‌اي از رنج با خود داشت؟ به همراهش گفتم، خوش به حال شماست كه با او مي‌رويد و مي‌آييد... پرستار كه نامش را صدا زد و براي معاينه رفت‌، ما از لاي در اتاق راهرو چشم به درون داشتيم، به صندلي‌اي كه بر آن نشسته، به اتاقي كه واردش شد، به دستگاهي كه در آن نگاه كرد، باز برگشتش روي صندلي تا اينكه از در دوباره بيرون آمد و دورش حلقه زديم. حرف از گورخرها شد، حرف از جامعه بومي و محلي شد كه مدام سراغش را مي‌گيرند‌، حرف از حرف‌هايي شد كه درباره‌اش مي‌زنند، حرف از خواب‌هايي شد كه درباره‌اش مي‌بينند و او خنديد و گفت چقدر همه رمانتيك شده‌اند. مرد گفت دورش را خلوت كنيد‌، بهتر است برويد. ما مثل هميشه سر پايين انداختيم، او مثل هميشه اجازه گرفت، مي‌دانستيم كه قرار است بار ديگر برود. ديدار دوباره‌اش در همين روزها را آرزو مي‌كرديم و مي‌كنيم، با همه احتياط و دغدغه‌هايي كه با خود مرور كرده بوديم به يك‌باره هر كدام در آغوشش گرفتيم تا حجم نزديك بودنش را حس كنيم، دستي تكان داديم و با چشم‌هايي كه از حجم اين قطره‌ها تار مي‌ديد، بيمارستان را ترك كرديم.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون