روايت ششم؛ كاسه ايكاش
نازنين متيننيا
بيستوپنج سال پيش در همين روزهاي ماه اسفند، زن جوان سي و يك سالهاي دور از چشم خانواده برگه آزمايشهايش را برد پيش استادش تا تشخيص بيماري بگيرد. سرطان بدخيم روده داشت. خودش تودهها را از روي پوست شكم تشخيص داده بود و علائم باليني مشخصي كه داشت. چيزي تا پايان تخصصش نمانده بود و تراژدي قصه همينجا بود. همين كه تا درسش تمام شده و از شر كشيكهاي سخت توي بيمارستانهاي جنوبشهر خلاص شده، بايد برود توي اتاق عمل و پروسهاي پر از درد و سختي و اضطراب را شروع كند. دوستان پزشكش همه همراه بودند و اميد ميدادند اما بعدترها، وقتي همه چيز تمام شد يكنفرشان گفت وقتي جراح شكمش را باز كرد آنقدر تودهها بزرگ بودند و جاخوش كرده كه هر درماني جز بخيه زدن دوباره شكم بيفايده بود. تشخيص درست بود. شش ماه بعد قصهاش تمام شد؛ تراژدي در يك خط تمام. آن زن جوان خاله من بود. عزيزترين خالهام. اگر قصهاش اينطور تمام نميشد، حالا يكي از بهترين متخصصهاي زنان و زايمان اين شهر بود و همان اولين كسي كه وقتي توده توي سينه را كشف كردم، سراغش ميرفتم و خودم را ميسپردم به او تا رفقاي جراح و آنكولوژيستش را به خط كند و به مادرم و پدر و خالههايم دلداري بدهد كه چيزي نيست، زود فهميده و خيلي زود هم درمان ميشود. اما زندگي بازيهاي عجيبي دارد، بيست و پنج سال بعد از او و بدون او، اين منم كه مدام بايد به خانواده ترسيدهام بگويم چيزي نيست و زود فهميدم. ميدانم كه فايده هم ندارد، چون در نگاهها آنها آنكه علمش را داشت ديگر نيست و نبودنش هم فقط در پروندههاي پزشكي من مشخص است آنجا كه علت اصلي بيماري را ژنتيك مينامند، چون بارها و بارها جواب پس دادم كه در خانوادهام، خالهام سرطان داشته و اين ژن هم ميراث غريب خانوادگي است كه به من رسيده.
روزهاي اول از تشابه قصه و آنچه به من ميرود، تنم ميلرزيد. اما بعد كمكم فهميدم كه بين اين قصه و قصه بيست و پنج ساله خانوادگي ما تفاوتهاي زيادي است. بيست و پنج سال گذشته و من مجبورم با ذكر مثال به مادرم و خالههايم توضيح دهم كه چرا نبايد بترسند و چه تفاوتهايي هست. به مادرم ميگويم ببين، آن موقع امكانات حالا نبود. برايش سال ورود دستگاه امآرآي به ايران را سرچ ميكنم و توضيح ميدهم كه خواهر تو هيچ نداشت جز برگه آزمايش خون و امآرآي و تا شكمش باز نشد، هيچكس نفهميد آنجا چه خبر است. ميگويم خيالت راحت، من توي اتاق عمل نرفته ميدانستم چه خبر است و اين همان معجزه علم پزشكي است. به خالههايم ميگويم فسقل توده يك سانتي، زير دستم از يك عدس هم كوچكتر بود و شوخي ميكنم كه فعلا «كيس استادي» دكترها شدم كه اين چه آدمي است كه سريع فهميده و از تشخيص باليني خودش تا جراحي 10 روز هم كمتر زمان برده.
ميدانم اينها مهم است. توي خلوت هم با همينها دل خودم را گرم ميكنم اما، نميتوانم از بيپناهي و ترسي كه بيست و پنج سال پيش توي جان خالهام بوده، بگذرم. ميدانم توي اين سالها آدمهاي زيادي سرنوشت مشابهاي با خاله من داشتند و راستش را بخواهيد وقتي سررشته اين ژن را گرفتهام به مادرمادربزرگم رسيدم كه هفتاد، هشتاد سال پيش جوان جوان زيرخاك رفت و مادربزرگم فقط ميدانست كه مادرش ناگهان مريض ميشود و ناگهان ميمرد و احتمال ميدهم ژن را از او گرفتيم و روزگاري بوده كه حتي معلوم نميشده دليل بيماري چيست و مرگ بر اثر ابتلا به بيماري، بهترين تشخيص پزشكان. نسبت كه ميگيرم من خوششانسترين آدم اين رشته ژنتيكي هستم. نسل چهارمي كه دورهاش عوض شده و آنقدر روزگارش از نظر علم پزشكي و دسترسي به پزشك عوض شده كه ميتواند خودش را از مهلكه نجات دهد و تراژديها را تكرار نكند. اما دلم براي ترسهاي مادربزرگ نديده و خاله عزيزم ميسوزد. براي همه ناآگاهيهاي روزگار آنها و بيامكاناتي آن دوران هم همينطور. كاسه اگر و ايكاش را ميگيرم توي دستم و مدام فكر ميكنم اگر خالهام زنده ميماند و ده سال يا بيست سال بعد گرفتار آن درد ميشد چه اتفاقي ميافتاد و چقدر زندگي همه ما متفاوت بود. حداقلش اين بود كه ترس و اضطراب يك خاطره سهمگين مشابه، توي اين روزها همراه من نبود و ميتوانستم با خيال راحتتري از ترسهاي ناخودآگاه مادر و پدرم، بگذرم و بار بيماريام برايشان سبكتر باشد. گاهي به آينده هم فكر ميكنم. به روزگاري كه ديگر سرطان يك بيماري ترسناك نيست و شبيه يك سرماخوردگي درمان دارد و خلاصي. نميدانم شانس و بختم چقدر بلند بوده كه در اين زمانه گرفتار اين بيماري شدم، اما ميدانم كه حداقل پيشرفتهاي علم پزشكي و داروهاي مرتبط با بيماري من آنقدري هست كه نترسم از همه چيزهايي كه بيست و پنج سال پيش خالهام را ترساند و دلخوش كنم به روزگاري كه در آن، سرطان آنقدرها هم بيماري جدي نيست كه بترسي و مدام با اضطراب و استرس تهديد بقا طرف باشي.آدميزاد است ديگر؛ گاهي با همين كاسه ايكاشها روزگار ميگذراند و دلخوش به اينكه اگر روزي روزگاري نتيجه دخترياش ژن را به ارث برد و درگير بيماري شد، اينها را بخواند و توي دلش لبخند بزند كه مادرمادربزرگم آرزو كرد و شد و بعد برود قرصش را بخورد و خيالش راحت باشد كه تا صبح خوب شده و نيازي به فلسفهبافي و كندوكاش ذهني درباره ترس و تهديدهاي بقا هم ندارد؛ حالا اگر كمي دلش براي من و تبار گذشتهاش با امكانات محدود زمانهمان سوخت هم اشكال ندارد. اي كاش...