• ۱۴۰۳ دوشنبه ۳۱ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4605 -
  • ۱۳۹۸ سه شنبه ۲۰ اسفند

روايت هفتم؛ هلي‌كوپتر نجات

نازنين متين‌نيا

صبح به صبح زنگ مي‌زنم بيمارستان «كسري» و به خانم منشي پشت خط خسته نباشيد مي‌گويم و مي‌خواهم كه وصلم كند به پاتولوژي. خانم پاتولوژي اسمم را مي‌پرسد بعد از چند دقيقه مكث، مي‌گويد هنوز نتيجه آماده نيست. 10 روز موعدشان گذشته همچنان جوابي براي من نيست. از 10 روز پيش تا الان كرونا شهر به شهر را گرفته، شهرهاي زيادي قرنطينه شدند، مردم ريختند توي جاده هراز و شمال، چند نفر مردند و چند نفر از كرونا نجات پيدا كردند، مي‌گويند داروي «تامي فلو» سخت پيدا مي‌شود و اگر باشد هم ۸۰۰ هزار تومان در بازار آزاد قيمت دارد و هزار و يك اتفاق ديگر كه براي من خبر به حساب مي‌آيند و خبر براي من يعني كسب وكار و تحريريه. اما 10 روز است كه افتاده‌ام كنج خانه حتي نمي‌دانم شكل شهر چه‌ جوري شده. تعجب مي‌كنم وقتي دوستم مي‌گويد آقاي سوپرماركتي هر جنسي كه مي‌فروشد را يك ‌دور ضد عفوني مي‌كند و بعد مي‌دهد دست مشتري. كافه پاتوقم فقط بعدازظهرها باز مي‌شود و كافه‌دار محبوبم فقط مشتري‌هاي آشنا را راه مي‌دهد و هر بار نه ‌تنها ميز و صندلي‌ها را ضد عفوني مي‌كند كه حتي به مشتري‌ها اجازه تردد اضافه در كافه را نمي‌دهد و مي‌خواهد با زحمت و زور، خودش و كسب وكارش را زنده نگه دارد. 10 روز است كه همه اين اتفاق‌ها در جهاني بيرون از اتاقي كه من هستم رخ داده و من، هيچ تصوير و تصوري از آن ندارم. نمي‌دانم تحريريه در روزهاي كرونا چه شكلي دارد، جنس شوخي بچه‌ها را بلد نيستم و حتي نمي‌دانم دست‌ فرمان خبري چيست و خبرها را چطور بايد كار كرد. دلم مي‌خواهد بدانم زباله‌گردهاي سركوچه روزنامه هنوز سر كار هستند يا نه. مي‌خواهم بدانم آن رستوران كبابي كه دودكش آشپزخانه‌اش توي كوچه ما بود و هر روز عصر بوي كباب مي‌انداخت توي تحريريه ما، هنوز شلوغ است يا نه. من بايد توي شهر بگردم و بچرخم و رفتار آدم‌ها را به چشم خودم ببينم و تصويرها را ثبت كنم. يك عمر كارم همين بوده و سال‌هاست رصد آدم‌ها و واكنش‌شان به اخبار و وقايع، تنها خوراك و منبع اصلي كار و حرفه‌اي كه عاشقش هستم. اما من از هيچ كدام اينها خبر ندارم و مطمئنم، جزييات بسيار مهم‌تري هست كه نمي‌دانم و خبر ندارم و احتمالا هيچ‌ وقت خبردار هم نمي‌شوم، چون 10 روز است، مانده‌ام توي خانه و تنها ارتباط زنده‌ام با جهان بيرون، ملاقاتي‌هايي هستند كه با ترس و لرز مي‌آيند و در دورترين فاصله ممكن به من مي‌نشينند و كمي حرف مي‌زنند و صد بار همه ‌جا را ضد عفوني مي‌كنند و صدو ده بار تذكر مي‌دهند كه چرا جدي نمي‌گيرند و بعد مي‌روند تا من بمانم و هزار و يك تصوير و ندانسته از اين روزها. احساس تك‌افتادگي و غربت، حس غالب اين ‌روزهايم شده. فكر مي‌كنم توي جزيره تك افتاده‌اي هستم و صبح به صبح زنگ مي‌زنم، بيمارستان كسري تا شايد دكتر پاتولوژيست مرحمت كرده باشد و من‌ را به معناي دقيق‌تر آن توده و 3 لنف من ‌را ديده باشد و بشود هلي‌كوپتر نجاتم از جزيره. اما دكتر هم شبيه خلبان حواس‌پرت توي هلي‌كوپتر دست تكان دادن و بالا و پريدنم را نمي‌بيند و جواب آماده نمي‌شود و من تا صبح روز بعد بايد خودم را سرگرم كنم. سرگرم چه؟! ديگر اين را هم نمي‌دانم. فقط مي‌دانم بيشتر از هر آدم ديگري حواسم را داده‌ام به گذشت روزها و ‌نزديك شدن به عيد و احتمال از دست دادن شيمي‌درماني در اين‌ طرف سال. دل‌مشغولي كه مضطربم مي‌كند و مدام باعث مي‌شود از خودم بپرسم چند نفر شبيه به من توي اين اضطراب و تعليق دست و پا مي‌زنند؟ اين چه سيستم درماني است كه خودش يكي از بدترين عامل‌ها براي ايجاد اضطرابي است كه مي‌گويند براي بيمارهايي شبيه من بسيار خطرناك است؟ و اصلا اينهايي كه من مي‌گذرانم بيشتر خطر دارند تا آن كروناي لعنتي كه از ترسش اين ‌طور خانه‌نشين شده‌ام و دور از همه‌ چيز؟ اينها مدام توي سرم مي‌چرخد تا شب شود و قرص‌ها كمكم كنند تا بخوابم، خواب ببينم بيرون از اين اتاق توي شهر مي‌چرخم احتمالات زندگي‌ام شبيه احتمالات زندگي يك آدم معمولي است و آن هلي‌كوپتر لعنتي نجات، من را ديده و طنابي انداخته تا آويزان شوم و بالا بروم و نجات پيدا كنم.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون