گواهي ميدهم
هارون يشايايي
روز سيام فروردين يادآور آن است كه در سال 1354 در چنين روزي مامورين ساواك بيژن جزني و 8 نفر از همكارانش را كه براي مبارزه با استبداد شاهي معتقد به مبارزه مسلحانه بودند، در تپههاي مجاور زندان اوين تيرباران كردند. من به عنوان صميميترين دوست بيژن جزني همواره از يادآوري اسم او در برابر ديگران خودداري كردهام كه مبادا ناخواسته خودم را زير نام بلند و قامت رعناي او مطرح كرده باشم كه واقعا در اين مقام نبوده و نيستم. ما دو نفر از دوران دبيرستان با هم آشنا و پس از آن دوست و همكار شديم و اين رابطه تا فقدان بيژن بلكه تا امروز ادامه داشته و دارد. بيژن در مدرسه «15 بهمن» و من در دبيرستان «اتحاد» با يكي، دو سال تفاوت سني تحصيل ميكرديم. مدارس ما ديوار به ديوار هم در خيابان ژاله (شهدا) قرار داشت. همچنين دفتر حزب «سومكا»، حزبي فاشيستي و شديدا ضديهودي كه آن روزها فعال بود در كنار مدرسه اتحاد بود و اعضايش در آنجا فعاليت ميكردند. هر روز چند نفر از اعضاي حزب سومكا با لباسهاي قهوهاي متحدالشكل و صليب شكسته نازيها با شعارهاي نفاقافكنانه آميخته به توهين، دانشآموزان مدرسه اتحاد را تحقير و تهديد ميكردند. در گذر روزها متوجه شديم دانشآموزان مدرسه 15 بهمن به دليل اختلافات عقيدتي- سياسي با پيرهن قهوهايهاي سومكا درگير شدهاند. ما هم كه شاهد اين اتفاقها بوديم، رفته رفته با 15 بهمنيها همدست شديم و به درگيريها راه پيدا كرديم. از سال 1330 به بعد در جريان نهضت ملي شدن صنعت نفت، من و بيژن دوست شديم. بيژن با همه سن كم و قيافه محجوبش، آدمي صبور بود و هميشه جريانات روز را براي هر كي كه طرف صحبتش بود و او را قبول داشت، توضيح ميداد و سعي ميكرد او را قانع كند. همين روحيه موجب شد كه ما چند نفر بچه كليميها و مخصوصا «من» به اصطلاح آن روزيها، سمپات بيژن شويم و ...
علاقهمند به جريانات سياسي آن روزها وارد مرحلهاي بشويم كه ما را از محله محدود كليميان تهران بيرون بياورد و به ساحت زندگي عمومي ملت ايران آشنا كند. در جريان همين آشنايي و مبارزات بود كه بعد از كودتاي 28 مرداد، من و بيژن به زندان افتاديم. نميدانم چه رازي بود كه ما دو نفر آنقدر صميمانه همديگر را پيدا كرديم؟ در زندان و حتي وقتي از زندان بيرون آمديم هرگز بيژن درباره مبارزه سياسي آن هم در شكل مسلحانه و به آن وضعي كه بعدا متوجهش شدم با من صحبتي نكرد. شايد فكر ميكرد و ميدانست من چنين ظرفيتي ندارم و وجودم در حدود مبارزات ملي شدن نفت و اعتراضات دانشجويي معني پيدا ميكند. به هر حال ما با يكديگر دوست مانديم و با هم فلسفه و علوم اجتماعي در دانشگاه تهران خوانديم. براي تامين هزينه تحصيل و خانواده، شركتي حرفهاي براي درآمد كه بعدها وسعت پيدا كرد و كارآمد شد، بنا نهاديم. دوست شده بوديم و رفت و آمد خانوادگي داشتيم. از ميان آنها كه در تپههاي مجاور زندان اوين به رگبار بسته شدند، مشعوف كلانتري(دايي بيژن) حسن ضياظريفي(كه درسخوانده حقوق بود و در كارهاي شركت به ما كمك ميكرد) و محمد چوپانزاده(معمار قابلي بود كه با اولين درآمد ما خانه كوچكي در نارمك، خيابان مدائن براي ما ساخت) را ميشناختم ديگران را نه. اما به روح بزرگ آنها درود ميفرستم و همواره به تكتكشان اداي احترام ميكنم. عقايد، سمتگيري و اقدامات سياسي به كنار اينك كه من در پايان راه هستم، بعد از 30 سال آشنايي نزديك و تجربههاي مشترك به خود حق ميدهم در پيشگاه خداوند متعال و در پيشگاه ملت بزرگوار ايران گواهي بدهم، بيژن جزني جز عشق به انسانيت و دفاع از مردم فرودست و خوشبختي و سعادت كشور و ملت ايران هيچ سوداي ديگري در سر نداشت.