دو روايت از ديدار بعد از جنايت
سيد احمد بطحايي
معلمهاي ديني هيچوقت برايم جذاب نبودند. سال دوم يا سوم راهنمايي بودم كه حتي چكي نيمه مبسوط از روحاني ديني، آقاي «ق» خوردم. پيرمردي لاغر و استخواني بود با ريشي كمپشت و نامنظم، دندانهايي درشت و گونههايي تو رفته. وقتي حرف ميزد، دندانهاي نيشاش بيشتر از باقي صورتش توي ديد بود. ته لهجه افغانستاني داشت و موقع خواندن متن عربي آيات و روايات، فهم كلماتش سخت ميشد. به يكي از بچههاي كلاس كه رفيق خمره و خرابهمان بود، گفت برود بيرون. به گمانم با بغلدستياش پچپچ كرده بود. او رفته يا نرفته بود، من اعتراض كردم اين چه كاري است حاج آقا. حرفم را كه شنيد، گفت تو هم برو بيرون. نميدانم آن روز دقيقا روي كدام دنده بودم كه گفتم «من كاري نكردم برم بيرون.» شايد چون بچه آخوند بودم، حنايش برايم بيرنگ شده بود يا توي پوسته انقلابي و ضد استعماري رفته بودم. همان جا بود كه دستان مبارك معلم ديني به گونه صاف و بيمويام نواخته شد. 10 سال بعد توي فيضيه ديدمش. من روحاني جواني بودم با ريش مشكي كامل شده. تازه لباس پوشيده بودم. او تنها كمي ريش نصف و نيمهاش سفيدتر و قدري حفره گونههاش عميقتر شده بود. انگار با نرمافزار FaceApp تصويرش را قدري پيرتر كرده باشي. با همان عبا و عمامه سفيدي كه به زردي ميزد. سمتش رفتم و سلام كردم. گفتم «استاد! بنده شاگردتان بودم.» هميشه دوست داشتم، معلمهاي دوران دبستان و راهنمايي و حتي حوزه را سالها بعد ببينم و بگويم من شاگردتان بودم. انگار بخواهم نشان دهم دستكم از زير بُتّه و قبايشان، ميوه بدي هم درنيامده. شايد چون خودم هم دوست دارم، شاگردانم را ببينم و آنها يادشان بيايد چه به سرشان آوردم. آقاي «ق» انگاري از قيافهام خوشش آمده باشد؛ خندهاي كرد. از آن خندهها كه «حقا استادت من بودم، چنين شدي.» خواستم بگويم ميدانيد يك سيلي ظالمانه به بنده زدهايد؛ كه گفتم پيرمرد را اذيت نكنم. خداحافظي كرديم و بدون تلفات از هم جدا شديم. آقاي «ط» معلم علوممان بود. قدش كوتاه بود و هيكلش متناسب. موهاش بور، كوتاه و فرفري و چشمهايش سبز صدري. هميشه پيراهن چهارخانه رنگي ميپوشيد. يك ته ريش قهوهاي روشن با خط ستاري هم روي صورت ريزه ميزهاش. جوري درس ميداد، امكان نداشت نفهمي. شسته رفته با تكرار بسيار. منظم و دقيق. عين خط ريشاش. ولي يك مشكل جدي داشت. آقاي «ط» علاقه خاصي به زدن داشت. نه كتك زدن عادي و متداول آن روزها. يك جور ضرب و شتم وحشيانه. هر هفته امتحان ميگرفت و دست آخر كساني را كه نمرهشان زير ده ميشد، ميآورد پاي تخته. من هميشه بين نفر دوم تا پنجم در نوسان بودم. «خيرالامور اوسطها!» ولي نميدانم سر آن امتحان چطور شد كه 9 شدم. من و هفت، هشت نفر ديگر را صدا زد و آمديم بالاي كلاس. رو به بچهها و پشت به تخته سياه، كنار هم. آقاي «ط» شروع كرد به راه رفتن. به موازات ما با سري زير. دو دستش را پشتش چفت كرده بود و خاموش و ساكت فقط جلوي ما راه ميرفت. از نفر اول تا نفر آخر و بالعكس. راه رفتن آرام و خونسردش ميتوانست، تصويري از گروتسكترين قدم زدن تاريخ باشد. از كنار نفر دوم كه رد شد به سريعترين شكل ممكن، دستش را از پشت بيرون آورد و خواباند توي صورتش.
نفر دوم جوري پهن موزاييكهاي جلوي تخته سياه شد كه ديگر نتوانست، بلند شود. آقاي «ط» ولي خيلي خونسرد از او خواست بلند شود. انگار نه انگار كاري باهاش كرده باشد. از جلوي من هم رد شد. نفس راحتي كشيدم به خير گذشته كه يك لحظه بيآنكه سرش را بلند كند با نوك كفشهاي قيصرياش كوبيد به ساق پايم. در طول زندگي دردهاي فيزيكي كم و زيادي تجربه كردهام ولي آن ضربه به راحتي بالاي ليست TopTen آزارهاي جسمي زندگي من قرار گرفت. از شدت ضعف حتي جيغ درستي هم نكشيدم. فقط عين ماشينهاي اسقاطي پهن كف كلاس شدم. دو، سه سال پيش توي همان محلهاي كه مدرسهمان بود، ديدمش. كنار خيابان با پسرش منتظر ماشين ايستاده بود. رفتم جلو و گفتم بفرماييد. اول فكر كرد، مسافركشم. از پشت شيشههاي دودي درست نديده بودم. در را باز كرد و يال و كوپالم را كه ديد، خجالت كشيد و گفت مزاحم نميشم. گفتم آقاي «ط» من از شاگردانتان بودم، سالها پيش. مدرسه ملاهادي سبزواري. او هم همان خندههاي آخوند ديني را تحويلم داد و سوار شد. با وجود آن تجربه دردناك هنوز دوستش داشتم. ولي آن روز ميخواستم بزنم بغل جاده و بگويم آقاي «ط» ميداني، ضربه نوك كفش به ساق پا چه حسي دارد؟