داستاني با دو پايان
سروش صحت
همه مسافرين تاكسي ماسك زده بودند. پسر جواني كه جلوي تاكسي نشسته بود نگاهي به بقيه كرد و گفت: «چقدر ساكتيد.» كسي چيزي نگفت. پسر جوان گفت: «تموم ميشه، اين هم يه تجربهاي بود.» باز هم كسي چيزي نگفت. پسر جوان گفت: «يه جوك بگم، يه ذره بخنديد.» بعد گفت: «يه روز يه گلبول قرمز عاشق يه گلبول سفيد ميشه، بعد يه جا گلبول سفيده رو ميبينه، ميگه گلبولت برم.» كسي نخنديد. پسر جوان گفت: «به جاي قربونت برم، ميگه گلبولت برم.» راننده خنديد. پسر جوان به مردي كه عقب تاكسي نشسته بود، نگاه كرد و پرسيد: «خندهدار نبود؟» مرد گفت: «چرا، خندهدار بود.» پسر جوان گفت: «پس چرا نخنديديد؟» مرد گفت: «خنديدم، ولي خنده از زير ماسك ديده نميشه.» پسر جوان دوباره به مرد نگاه كرد و ديگر چيزي نگفت. داستان از نظر من اينجا تمام شد و پسر جوان هم كمي جلوتر پياده شد. وقتي پسر پياده شد راننده به مرد نگاه كرد و گفت: «ولي شما نخنديدي. خنده از زير ماسك هم پيداست.» داستان اينجا تمام شد.