آينه
سروش صحت
راديوي تاكسي روشن بود و گوينده، اخبار جهان را ميگفت. دختربچه شش، هفت سالهاي كه كنار مادرش نشسته بود از مادرش پرسيد: «مامان چرا اينقدر جنگ زياده؟» زن گفت: «نميدونم مامان جون» دختربچه گفت: «آدما وقتي عصباني ميشن جنگ ميكنن؟» مادر گفت: «بله» دختر گفت: «كاش دير عصباني بشيم» راننده از آينه نگاهي به دختربچه انداخت و بعد بيرون را نگاه كرد. من هم بيرون را نگاه كردم. درختهاي كنار خيابان سبز بودند و هوا نه گرم بود و نه سرد. در تهران گهگاه
نم باراني ميزند و شهر دلنشينتر و زيباتر شده است.