زماني براي پرش اسبها
اسدالله امرايي
ميگويند از جايي كه خون سياوش بر زمين ريخت گياهي روييد كه خاصيت طبي داشت و آن را پرسياوشون مينامند. مهديه مطهر رمان دِرِساژ اندوه را با اين اشاره آغاز ميكند. رمان در نشر افق منتشر شده و به تازگي به بازار كتاب راه يافته است. اين رمان چهارمين رمان مهديه مطهر است و پيشتر حرفه: خرابكار اين نويسنده نيز در همين انتشارات منتشر شده بود. سمفوني ناكوك رنگها و زير سايه اكاليپتوس هم دو رمان ديگر مهديه مطهر است كه پيشتر چاپ شده. «من از وزارت كشاورزي آمدهام. با زيرمجموعههاي معاونت دام جلسه داشتم. بايد كفايت علمي و فنيام را براي مديريت مركز تحقيقات و اصلاح نژاد اثبات ميكردم. باز هم اثبات خودم به يك تازه به ميز رسيده ديگر و باز از ممنوعيت صادرات ميگفتم. بالا بودن هزينههاي پرورش و نگهداري و در زيادي باز مملكت روي اسبهاي خارجي و باز مثل هميشه سر تكاندادنهاي الكي مدير جديد به نشانه تاييد و من خوب ميدانم اين جلسه هم عاقبتي ندارد و همچنان بايد بين جهاد و فدراسيون در رفتوآمد باشم. مزرعه اسب پرورش اسب ميراث پدر و نظاميگرياش است.» عناوين بخشهاي رمان هم جالب است. هر كدام از جايي. پيرمرد چشم ماست، زماني براي هوشبري اسبها، به يك كارگر ساده نيازمنديم. كسي از موشهاي خاكي خبر ندارد، حال همه ما خوب است اما تو باور نكن، ريشهها، نفس عميق، وقتي از دو حرف ميزنيم، هزار تو، پرندگان بر شاخسار بريده ميخوانند، گاوخوني و... مهديه مطهر، زندگي بازماندگان جنگ را محور داستانش قرار داده و با اشاره به بخشهايي از شاهنامه و گرهزدن شخصيتهاي داستانش با شخصيتهاي حماسه فردوسي، قصهاش را تعريف كرده است. اين رمان ۴۵ فصل كوتاه دارد و درباره زندگي زني است كه پدر جانبازش نياز به درمان دارد. اين زن، پسر دانشجويي هم دارد كه بهدليل تفاوت نسلها، علاقهاي به گفتوگو و صحبت با مادرش ندارد. راوي داستان، همين زن است كه با بيان اولشخص قصه را روايت ميكند. «مثل خيلي چيزهاي ديگر توي اين مملكت كه به مرور به اصطلاح خصوصي شدهاند و خودم با دوندگي و بدبختي مركز اصلاح نژادي و بهنژادي را بهش اضافه كردهام. شاهو از ماموريت آمده. همزمان از ماشينهايمان پياده ميشويم. دست دراز ميكند و بهم دست ميدهد.» دستش را تكان كوتاهي ميدهم و زود رها ميكنم. گرمياش را انگار خون ميدواند توي دستهاي يخزده و سردم، انگار توي تمام تنم. انتظارش را نداشتم، نه از خودش كه از شخصيت حقوقي و موقعيت كارياش. شايد به نظرش آمده توي اين برّ بيابان كسي نيست و كسي يا چيزي موقعيت حرفهاياش را نميپايد و تهديد نميكند. ميگويم: «هيچي.» اشاره ميكند راه بيفتيم. باهاش روي كناره خاكي همقدم ميشوم. آنقدر تند راه ميرود و آنقدر سريع كانكسهاي زهوار دررفته را رد ميكند كه تلاشم براي شانهبهشانه شدن باهاش نفسم را به شماره مياندازد.