جهانگرد
سروش صحت
راننده ميانسال آه عميق كشيد و از مردي كه جلوي تاكسي نشسته بود، پرسيد: «شما وقتي دلت ميگيرد چي كار ميكني؟» مرد گفت: «راه ميرم، فكر ميكنم، غصه ميخورم، همون كارهايي كه همه ميكنن، شما چي كار ميكني؟» راننده گفت: «من گاز ميدم. گاز ميدم و تندتر ميرم» مرد گفت: «معلومه پس الان خيلي سرحال هستيد كه اينقدر يواش ميريد.» راننده گفت: «نه، گاهي اينقدر دلم ميگيره كه حال گاز دادن هم ندارم.» مرد پرسيد: «چرا اينقدر دلتون گرفته؟» راننده گفت: «من آرزوم بود جهانگرد بشم، برم همه دنيا رو بگردم ولي الان تو يه خط كار ميكنم. همون يه خط رو ميرم و برميگردم.» مرد پرسيد: «مسير ديگهاي نميريد؟» راننده گفت: «نه، اينقدر فقط همين يه خط رواومدم و رفتم كه جاي ديگهاي رو بلد نيستم.» مرد گفت: «من دو ساعت دربست بخوام هستيد؟» راننده گفت: «كجا قراره بريم؟» مرد گفت: «يه جايي غير از اين خط» راننده مكثي كرد و بعد لبخند زد.