ميخواهم فكر نكنم
جمال ميرصادقي
«دفترم را تعطيل كردم، از امروز بايد خونه بنشينم، چقدر به تلويزيون نگاه كنم، يكي، دوتا كتاب بده كه بتونم خودم رو سرگرم كنم».
كتابفروش دوتا كتاب از تو قفسه بيرون كشيد: «اينها رو اين روزها خيلي ميبرن»، از نويسنده عامهپسندي بود كه رمانهاي هفتصد- هشتصد صفحهاي مينوشت و بازارش گرم بود. به حقارت نگاهشان كرد و دهانش بياختيار باز شد: «اين كتابها فقط آدمو سرگرم ميكنه، از نويسندهاش چي بگم؟ ميبخشيد اگه دارم فضولي ميكنم، ما نويسندههايي هم داريم كه كتابهاشون فقط سرگرم نميكنه، براي نوشتهشون ارزش قائلند.»
كتابفروش گفت: «نميبرن آقا، بازار اينها گرمه. اين قفسه پر شده از اينها، هر روز هم به تعدادشون اضافه ميشه.»
«تقصير ماست، اگه ما نخريم، اگه مردم نخرن، تعدادشون هر روز زياد نميشه. اين كتابها چيزي ياد آدم نميده». مرد شانه بالا انداخت و دو كتاب را گرفت و توي كيفش گذاشت. «نميخوام چيزي ياد بگيرم آقا، هر چه تا حالا ياد گرفتم بسمه، ميخوام فقط خودم رو سرگرم كنم و به هيچي ديگه فكر نكنم، به اين مملكت كه توش به دنيا اومدم و توش بزرگ شدم، فكر نكنم. به اين ويروس كه گرفتارش شديم و گرفتارمون كرد، فكر نكنم. اين چه بدبختي است كه ما گرفتارش شديم؟ همش غم، همش گريه، روزهاي عزا و عزاداري...، همش...، همش...، ميخوام فكر نكنم آقا».