مرد دليري به روي خاك
مرتضي ميرحسيني
محمدتقي پسيان به ميهنپرستي و شهامت شناخته ميشد و يكي از قهرمانان كشور ما در جنگ اول جهاني بود. ميگفت: «مرا اگر بكشند قطرات خونم كلمه ايران را ترسيم خواهد نمود و اگر بسوزانند خاكسترم نام وطن را تشكيل خواهد داد.» به خانوادهاي نظامي تعلق داشت و خودش هم يكي از بهترين افسران نيروي نوپاي ژاندارمري بود. كارش را با درجه ستوان دومي شروع كرد و پيش از 30 سالگي به سرهنگي رسيد. بيستوچند ساله بود كه در همدان، در بحبوحه جنگ اول جهاني جنبشي را ضد روسها رهبري كرد و مدتي فرمانده جنگ با اشغالگران در غرب كشور بود. بعد از چند پيروزي ناپايدار، شكست سختي خورد و عقب نشست و به ناچار از كشور گريخت و تا پايان جنگ، بازگشت به ايران برايش ممكن نشد. در آلمان مقيم شد، همانجا خلباني آموخت و اولين ايرانياي شد كه چنين مهارتي را كسب كرده است، اما اين فقط بخشي از زندگي پرماجراي اوست و ما اغلب اوقات او را با نقش مهمتري كه بعد از آن در خراسان ايفا كرد، ميشناسيم. يعني زماني كه بر قوامالسلطنه، والي آن ايالت شوريد و او را به حبس انداخت. پس از تصاحب قدرت هم مجموعهاي از اصلاحات اداري و اجتماعي را -كه شرحشان طولاني است- به اجرا گذاشت و با سركوب راهزنان و مهار خانهاي سركش، امنيت را در شرق ايران برقرار كرد. اما چندي بعد قوام در تهران رييس دولت شد و پسيان را با شرايطي موهن به تسليم خواند كه كلنل نپذيرفت. پسيان به صمصامالسلطنه و برخي رجال معتبر زمانه گفته بود صلح شرافتمندانه را ميپذيرد اما از حرف درستي كه زده و كار لازمي كه كرده برنميگردد؛ «من خود براي هر قسم محاكمه و در صورت ثبوت تقصير، براي هرگونه مجازات حاضرم، به شرط اينكه قضات محكمه معلوم و همه به نوبت محاكمه شويم تا سيهروي شود هر كه در او غش باشد.» اما در آن اوضاع پيچيده و پرتنش، فرصت و امكان برگزاري محكمه و داوري منصفانه درباره دو طرف اين جدال وجود نداشت. چندي بعد هم، يعني در مهر سال 1300 در چنين روزي پسيان در جنگ با عشاير شورشي خراسان كه متحد و مزدور قوام بودند كشته شد. عبدالله كوثري سالها پيش در شعري، لحظات پاياني زندگي كلنل آزاديخواه و قهرمان را چنين توصيف كرد: «او بر فراز تپه و دشمن به زير پاي/ هر دم فتد يكي ز دليران او ز پاي/ دشمن فزون و يار وفادار او كم است/ پايان اين ستيز خدايا چه مبهم است/ شادي است يا غم است؟// در ديدهاش ز دود سيه خون دويده است/ فريادها به ماتم ياران كشيده است/ پيچد به زير گنبد گيتي صداي او/ لرزد به خويش خصم ز بانگ رساي او/ گويد صداي او: // ماند به صدر صفحه تاريخ نام ما/ جام حقيقت است رفيقان به كام ما/ در كوي عشق، بيم ز جان غير ننگ نيست/ جان را به راه هستي جانان درنگ نيست/ پرواي جنگ نيست// ...// آنجا به روي تپه خونين و سهمناك/ افتاده است مرد دليري به روي خاك/ در سينهاش هنوز دلي مهرپرور است/ در خون او سياهي فردا مصور است/ خاموش و بيسر است.» عارف قزويني هم درباره اين سر نوشت: «اين سر كه نشان سرپرستي است/ امروز رها ز قيد هستي است// با ديده عبرتش ببينيد/ كاين عاقبت وطنپرستي است»