ايلياد: حماسه خشم و شفقت
سيدحسن اسلامياردكاني
برخي آثار كلاسيك را با لذت ميشود خواند، اما پارهاي ديگر چنين نيستند و خواندنشان عين رياضت كشيدن ميماند. نمونه آن ايلياد هومر است؛ كتابي سرشار از جزييات و نامهاي عجيب و غريب و شخصيتهاي فراوان، از همه مهمتر گزارش خشم و نفرت باور نكردني آخيلوس، شخصيت محوري اين حماسه. با اين حال نبايد از خواندن آثار كلاسيك به دليل دشواري آنها رو بگردانيم. سالها پيش ايلياد را خوانده بودم و دوباره آن را آرام آرام خواندم تا ببينم چه از آن ميتوان آموخت.
ايلياد مهمترين حماسه كهن اروپايي به شمار ميرود و با اُديسه به هومر، شاعر باستاني نسبت داده ميشود. در اين منظومه حماسي فاصلهاي ميان انسان و خدا نيست و شاعر از آسمان به زمين و از زمين به آسمان در حركت است تا نشان بدهد كه چگونه انسان بازيچه خدايان است. اين حماسه روايتگر جنگ افسانهاي بين مردم يونان و تروا است؛ جنگي كه به ويراني تروا انجاميد. با اين حال نه از آغاز اين جنگ و علل آن سخن ميرود و نه از فرجام آن. خواننده از همان اول وارد معركه ميشود، شبيه فيلم نجات سرباز رايان كه دقايق اول آن بيننده فقط سروصدا و هياهو ميشنود و تصويري از كليت ماجرا به دست نميآورد.
اين حماسه از ميانه جنگ آغاز ميشود و در ميانه جنگ نيز به پايان ميرسد. اما تِم اصلي اين حماسه خشم ويرانگر آخيلوس است كه هيچ انتقامي آن را آرام نميكند و هر چه انتقام ميگيرد، خشمش فزونتر ميشود. جملات آغازين اين حماسه حسن مطلعي است براي كل آن «اي الهه شعر، خشم آخيلوس فرزند پله را بسراي، خشمي دلازار كه دردهاي بيشمار مردم آخايي را فراهم كرد و آن همه نفوس مغرور و دلير را به كام مرگ افكند و پيكرهايشان را طعمه سگان و پرندگان بيشمار كرد.» (ايلياد، هومر، ترجمه سعيد نفيسي، تهران، علمي و فرهنگي، چاپ نخست 1337، چاپ نوزدهم 1389، ص43)
آخيلوس كه از مادر تبار خدايي دارد، به دليل آنكه آگاممنون كنيزش را از چنگش بيرون آورده است قهر ميكند و از جنگ كناره ميگيرد و در گوشهاي منتظر ميماند. هر چه اصرار و تمنا ميكنند كه بازگردد، قبول نميكند. حتي پوزشخواهي و بازگرداندن كنيزك را نيز پذيرا نميشود. اين خشم زماني به اوج ميرسد كه دوست آخيلوس، پاتروكلس به دست هكتور، شاهزاده تروايي و چشم و چراغ شاه پرياموس كشته ميشود. چنان اين رخداد براي آخيلوس دردآور است كه همه نفرت گذشته خود را از آگاممنون فراموش ميكند و براي كشتن هكتور وارد جنگ ميشود. مادرش ميگويد كه هر كس هكتور را بكشد به فاصله كمي بعد از او خواهد مرد، اما اين هشدار نيز اثري ندارد. او ميخواهد خشم خود را آرام كند حتي اگر بميرد. در نتيجه، «همه درندگي خشم خود را» بيدار ميكند و هكتور را ميكشد. با اين حال خشم آخيلوس آرام نميگيرد. در پي آن آخيلوس خشم خود را بر جسد بيجان هكتور خالي ميكند، «پاهايش را شكافت، آنها را با دوالي بههم فشرد، او را دنبال گردونه خود بست، سرش بر زمين كشيده ميشد... گيسوان سياه هكتور روي شنزار كشيده ميشد و سرش كه از دلارامي آراسته شده بود بر دشت پر گرد شيار ميانداخت.»
آخيلوس جسد هكتور را با خود ميبرد و گرداگرد جسد پاتروكل بر زمين ميكشد. هيچ منطقي را پذيرا نيست و گويي قرار نيست از خشمش كاسته شود. هر چه انتقام ميگيرد، تشنهتر ميشود و هر چه با جسد هكتور نامردمي ميكند، خشمگينتر ميشود. اين سرشت خشم است. خشم سيرابشدني نيست.
اوج اين حماسه جايي است كه شاه پرياموس نزد آخيلوس ميرود، در برابر او زانو ميزند و دستي كه پسرش را كشته است با فروتني ميبوسد و از او به التماس ميخواهد تا پيكر پسرش را بازپس دهد تا برايش ماتم بگيرد و با آيين شايسته به گور بسپارد: «من كاري را كه هنوز هيچ آدميزادهاي نكرده است توانستم بكنم، دستهاي كسي را كه خون پسرم را ريخته است به لبهايم نزديك كنم.» اين سخنان دل آخيلوس را لرزاند. دست پيرمرد را گرفت او را بلند كرد. هر دو به ياد عزيز از دست رفتهشان سخت گريستند. در پي آن آخيلوس با ميهمان خود با مهرباني رفتار كرد و قول داد تا پايان عزاداري براي هكتور هيچ حملهاي بر ضد شهر تروا صورت نگيرد. اين پايان درخشان، حركت بشر از منطق خشم گرفتن به شفقتورزي را نشان ميدهد، حركتي كه امكان زيست انساني را فراهم ميسازد.