به مناسبت بیستم مهر
روز بزرگداشت لسانالغیب
کَس چو حافظ نگشود از رُخ
اندیشه نقاب
میلاد نوری
انسانیم؛ نفَس میکشیم، میبالیم؛ و زیرِ «این سقفِ بلند ساده بسیارنقش» راه میپوییم و «آه! از این راه که در وی خطری نیست که نیست». جهان، نظارهگر غوغای درون و برون ماست؛ از همراهی و همدلیهایمان، تا «جنگ هفتاد و دو ملت» که ره افسانه میزنند. اگر در جایگاه خودآگاهی بایستیم و نظارهگرِ خویش باشیم، آشوب و غوغایی در درون خود مییابیم. در گوشهکنارهای نفس گفتوگویی برپاست؛ یکی میگوید: «رمز عشق نگویید و نشنوید»؛ دیگری میگوید: «مشکل حکایتی است که تقریر میکنید». یکی پیکارجو و تُندخو و دیگری اهل موافقت و مروت است. یکی محتسب و دیگری مست است و این آغاز ماجراست.
جانهای انسانی همگی از آگاهی برخوردار، چشم به هستی گشوده و در شوقِ دیدار؛ به بخشش الهی، در جریانِ حیات غوطهورند. این جهانِ گذران که راه به آسمان میبرد، فرصتی است تا نظارهگر باشیم و در جایگاهِ آگاهی و آزادی، از این نظاره مست شویم؛ «وقت را غنیمت دان آن قدَر که بتوانی / حاصل از حیات ای جان، این دم است تا دانی». اگر آگاهی و آزادی نباشد، نه چنان دمی تواند بود و نه کسی از سعادت بهره خواهد بُرد. اما در «شهر» کسی هست که از آگاهی و آزادی آدمیان ملول میشود؛ آن کس که جایگاه و جاهی یافته، به قدرتی رسیده و طعمِ سلطه را چشیده است. او که زندگی را در زور و زر و زیور خود میبیند، خودش را تمامِ هستی و حیات میپندارد؛ هم او که بیمناک از همگنان است. به هزار حیله و دستاویز روی به ستیز با مستیِ مستان و رِندی رندان میآورد که حکایت از جنگ با جانهای آگاه دارد. این همان «محتسِب» است.
جاه و جلال محتسب در نفیِ زندگی است. «محتسب با ساغرِ رندان شکستن، روز و شب/ باده سُرخ از صراحیِّ منقّش میزند». او نیک میداند که لذت مستی و شکوهِ آگاهی چیست و میداند که بدون آزادی نه زندگی معنایی دارد و نه سعادتی در کار است! اما جز آگاهیِ خودش را آگاهی نمیشمارد و مستی هر کسی جز خودش را جُرم میانگارد. به این ترتیب، عیشِ خویش نهان میکند و پرچم نام و ننگ بر میافرازد. آری! «محتسب شیخ شد و فسق خود از یاد ببُرد» و اینک، برای جاه و جایگاه خویش، به مستی و رندی طعنه میزند. وِی تمامیتخواهیاش را در قالب نام و ننگ میریزد تا از معبرِ آن جان و جهان را به بند کشد. به این ترتیب، در حالی که خودش خواهان تمامِ زندگی است، دیگران را به مرگ فرا میخواند؛ محتسبان همان واعظان مرگند که به تعبیر نیچه، «چادرِ ظلمانی شبِ ناامیدی را بر خود فرو پوشاندهاند و مشتاقِ وقوعِ رویدادی کوچکند که پیامش مرگ باشد. .. در عین حال، کودکوار و ریشخندکنان به چیزهایی دست مییازند که لذتبخش است. ... ولی در اوج آزمندی خویش، زندگی را به نیشخند میگیرند». اینچنین است که آگاهی در نهانگاه جان، هشدار میدهد: «باده با محتسب شهر ننوشی، زنهار! / بخورد بادهات و سنگ به جام اندازد».
با این وصف، صدای محتسب صدای زُهد و پرهیز است. او ما را از زیستنی بر حذر میدارد که جلوه اندیشه و رهایی است. زاهدِ پاکیزهسرشت، عیب رندان میکند و به حساب گناه ایشان میرسد. راهِ بهشت مینماید و پرهیز از جامِ آگاهی و مستیِ آزادی میدهد. در زُهدِ آن «زاهدِ خام که انکار مِی و جام کُند»، نمیتوان جز جانِ فروبسته تمامیتخواهی را دید که به نقشِ نام و ننگ از حالِ درون و به صورتِ ظاهر از باطن زندگی در حجاب است. «زاهد ظاهرپرست از حالِ ما آگاه نیست»، زیرا حالِ او حالِ کسی است که زندگی را در حصارِ جاه و جایگاهِ کوچکش تفسیر میکند. آنگاه که زاهد حُکم میراند و محتسب جولان میدهد، دلها میمیرند و چراغ زندگی کمفروغ میشود و این غیر از طریقِ رِندی است.
«رِندی»، نقطه مقابلِ زُهد است. «رِند»، نمود آگاهی، آزادی و آزادگی است؛ خود آشکار است که روی یکرنگ و گشوده او به هستی، نسبتی با جانِ فروبسته زاهدی ندارد که در او روی و ریا است. رندِ عالمسوز را با مصلحتبینی کار نیست؛ او شکوهِ حیات را در تمام شوون حالات آن برای همگان میخواهد، «با دوستان مروت، با دشمنان مدارا» میکند و روی به زاهد بانگ میزند:«برو ای زاهد و دعوت مَکُنم سوی بهشت/ که خدا در ازل از اهل بهشتم بسرشت/ تو و تسبیح و مصلّا و ره زهد و صلاح/ من و میخانه و زُنّار و ره دیر و کِنشت». او که از جانِ حیات صیانت میکند و روی به ذاتِ زندگی دارد، نیک میداند که در دایره هستی، «همه کس طالب یارند، چه هشیار و چه مست» و چون در هر جا و در هر چیز جمال ذاتِ هستی را میبیند، به نیکی در مییابد که «همه جا خانه عشق است، چه مسجد چه کِنشت».
«رندِ» حافظ، نمادِ آگاهی، آزادی، عشق، زندگیخواهی، صُلح، دوستی، صرافت و صداقت است. از «رندِ حافظ» بیاموزیم! و گام نخست اندیشه و معرفت است که گفت «کس چو حافظ نگشود از رخ اندیشه نقاب/ تا سر زلف سخن را به قلم شانه زند». اما موضوع این اندیشه چیست؟ کدام اندیشه است که مستیاش با دوستان مروّت و با دشمنان مدارا میآورد؟ پاسخ این است: «پاسبان حرم دل شدهام شب همه شب / تا در این پرده جز اندیشه او نگذارم». این اندیشه تمامِ هستی را مستغرقِ وحدت میبیند و در این دیدار از خویش برون میآید و با جمله آنات و حالات وجود یکی میشود؛ «عکسِ روی تو چو در آینه جام افتاد/ عارف از خنده مِی در طمعِ خام افتاد/ حُسنِ روی تو به یک جلوه که در آینه کرد/ این همه نقش در آیینه اوهام افتاد/ این همه عکس می و نقش نگارین که نمود/ یک فروغ رخ ساقی است که در جام افتاد». این دیدار، این استغراق در جانِ جهان، این خیره شدن در آینه هستی، این یگانگی، این مستی که از روانِ آگاه و آزاد بر میآید، فاصله مسجد و میخانه را در مینوردد، فرق دِیر و کِنشت را محو میکند و تمایزِ پاسبان و سلطان را به باد میدهد:«بیار باده که در بارگاه استغناء/ چه پاسبان و چه سلطان، چه هوشیار و چه مست». رندِ لااُبالی غریق بحرِ وحدت است، آنگاه که خطابِ به هستیِ عالمتاب میگوید: «روشن از پرتو رویت نظری نیست که نیست».
این بینش، تنها با «وضوح و شفافیت» سازگار است و با «ریا و دروغگویی» سرِ ستیز دارد؛ آزادی را پاس میدارد؛ یکرنگی را میستاید و نفاق را زشت میشمارد:«بادهنوشی که در او روی و ریایی نبود/ بهتر از زُهد فروشی که در او روی و ریا است». ریای جانفرسایی که وجودِ زاهد و محتسب را فرو میخورد، سرشتِ پاک زندگی را میآلاید و بر جانِ حقیقت که آشکارگی و روشنایی است، زخم میزند:«ریای زاهد سالوس جانِ من فرسود/ قدح بیار و بنه مرهمی بر این دل ریش». آزادگی در آگاهی است و آگاهی با بینشی که از وحدت و ظهورِ هستی در تمام شوون حیات حاصل میکند، به جایگاه عشق میرسد؛ «رِند» حافظ، همان قدر که آزاده است و عشق میبازد، از زُهد و ریا و ستیزه پالوده است. با این وصف، یکرنگی، آزادگی و عشق همزاد و همراه هماند: «گدای کوی تو از هشت خُلد مستغنی است/ اسیر عشق تو از هر دو عالم آزاد است». جانِ ما چنان سرشته است که حتی اگر خود در بند و حجاب باشیم، غلام همّت آن کسی هستیم که زیر چرخ کبود، «ز هر چه رنگ تعلّق پذیرد آزاد است».
ستایشگر آزادی نمیتواند خوی زاهدان و محتسبان را داشته باشد؛ او که خیره جمال و زیبایی است و جانش نوای آگاهی و آزادی انسانهاست، بر این و آن عیب نمینهد و از بد دیدن میپرهیزد:«منم که شهره شهرم به عشق ورزیدن/ منم که دیده نیالودهام به بد دیدن/ به پیر میکده گفتم که چیست راه نجات/ بخواست جام می و گفت عیب پوشیدن». روشن است که عیبگویان و عیبجویان چنین بینشی را برنمیتابند، اما چه باک؟ باید به ایشان گفت: «عیب حافظ گو مکن واعظ که رفت از خانقاه/ پای آزادی چه بندی؟ گر به جایی رفت، رفت». این آزادی، مفهومی تُهی و کودکانه نیست که راه به بیراهه برد، این آزادی ذاتِ آگاهی است که طریقِ دیدار میپوید؛ گسسته از گفتار و ننگ و نام، دردِ حقیقت بیواسطه را دارد و از آن جایی که جهان را جلوهگاه این حقیقت مییابد، سراسر عشق و شور و مستی میشود؛ این آزادی، همان قدر که آزادی از زُهد و ریاست، آزادی از بندهای خودخواهی و غرور هم هست؛ این آزادی، آزادی از هر دو جهان است:«فاش میگویم و از گفته خود دلشادم/ بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم». این عشق به هستی، در نفی تعلّق و دلبستگی سُکنی دارد و این آزادی ذاتِ جانِ آگاهی است که از تعلّقات گسسته است:«زیر بارند درختان که تعلّق دارند/ ای خوشا سرو که از بارِ غم آزاد آمد».
عشق ذات انسانی است که جلوه دیدار در دیدهاش پدیدار گشته است:«جلوهای کرد رخش دید ملک عشق نداشت/ عینِ آتش شد از این غیرت و بر آدم زد» ساحتِ این عشق، ساحتِ قیل و قال و گفتار نیست:«در حریمِ عشق نتوان دم زد از گفت و شنید/ زآن که آنجا جمله اعضا چشم باید بود و گوش». در جهانی پرآشوب و پرغوغا که خشک و تر آدمیان از نزاع و تباهی، جنگ و بیخانمانی و غم و اندوه میسوزد، طریقی جز طریقِ عشق برای رسیدن به امن و صلاح نیست؛ طرفه گنجی که در ویرانه دنیا به آدمی بخشیدهاند:«سلطان ازل گنج غم عشق به ما داد/ تا روی در این منزل ویرانه نهادیم». عشق هم مسیر و هم مقصد حیات است؛ داشتهای است که معنا میبخشد و سیراب میکند. آنگاه همان قدر که ضمانت شادکامی و آزادیِ جان است، معنای حیاتِ و غایتِ آن نیز خواهد بود: «عاشق شو ار نه روزی، کار جهان سرآید/ نابرده گنج مقصود از کارگاه هستی». در این میان، «اگر فقیه نصیحت کند که عشق مباز/ پیالهای بدهش، گو دماغ را تر کن». این هنر عشق ورزیدن و آزادگی است که خلاص جان و درمان درد است. بی این عشق، آدمی به هیچ نمیارزد، «که بنده را نخرد کس به عیبِ بیهنری».
جانی که عشق ببازد، دلبسته زندگی خواهد بود اما فریفته آن نخواهد گشت؛ او زندگی را دوست خواهد داشت، در حالی که میداند خواهد مُرد. «رندِ عاشق» مقصد و معنای حیاتش را در زمان حاضر خواهد جُست و سرخوش از آنات و حالات وجود، هر وقت خوش که دست دهد را مغتنم خواهد شمرد، زیرا نیک دریافته است که کس را وقوف به انجام کار نیست. پاسداشتِ دم به دم حیات، این است لازمه عشق به هستی و همین پیوسته مستی و سرخوشی از حضور و دیدار جانِ جهان است. زندگی از آنِ ماست و دیدارِ جمال، حاصل این زندگی است که هماینک، اگر قدرِ آگاهی و آزادیمان را بدانیم، برایمان میسر خواهد گشت؛ هزینه این شادکامی نفسِ زمان است؛ بنابراین، حتی دم یا دقیقهای را نباید فروگذار کرد:«کامبخشیِ گردون، عُمر در عوض دارد/ جهد کن که از دولت داد عیش بستانی». در چنین منظری، زندگی با تمامیتش از آنِ ما خواهد بود، و تنها با ستاندن دادِ عیش از دولتِ حیات است که زندگی را به تمامی خواهیم زیست: «چنان زندگانی کن اندر جهان/ که چون مرده باشی نگویند مُرد». غنیمت دانستن حیات، پاسداشتن زندگی و روی آوردن به آنات پرشکوه دیدار، حاصل آگاهی، آزادی و عشق به هستی است و روی برتافتن از زندگی پایمال کردنِ جان است:«شب صحبت غنیمت دان که بعد از روزگار ما / بسی گردش کند گردون بسی لیل و نهار آید»
«رندِ» حافظ که دیده بر دیدارِ جانِ جهان دارد، روی از زُهد ریایی میگرداند و چشم به حضور بیواسطه حقیقت در تمام آنات و شوونات هستی میدوزد. در دیدگان او همه کس طالب یارند، چه هشیار و چه مست و همه جا خانه عشق است، چه مسجد چه کِنشت. مقتضای این بینش، رهایی از ارزشهای صوری و انسانی است که یکی را بد و یکی را خوب مینامد، در حالی که رندِ عافیتسوزِ حافظ که شُهره شهر به عشق ورزیدن است، بد نمیبیند و عیب نمیجوید. ساحتِ حیاتِ رندانه، ساحت پاسداشتِ تمام دقایق زندگی است که با رهایی از هر دو جهان و سکنی گزیدن در مقامِ مستی میسر میشود. آن کس که دیده به دیدار جانِ جهان میگشاید و او را بر در و دیوار آشکار میبیند، چگونه میتواند ریا بورزد و دروغ بگوید؟ او سراسر صدق و راستی خواهد شد، چراکه حقیقت را آشکارگی و راستی میداند:«به صدق کوش که خورشید زاید از نفست/ که از دروغ سیهروی گشت صبح نخست»
این صدق و راستی دمی از دمهایی عاشقانه زیستن و عیب ندیدن است؛ قاعدهای است که از رندِ عافیتسوزِ حافظ میآموزیم:«طریقِ صدق بیاموز از آب صافی دل/ به راستی طلب آزادگیِ ز سروِ چمن». آن کس که چنین صدق و راستیای را خواهان است، در مقام راستی با دشمن و دوست خواهد زیست و به کسوت صلح در خواهد آمد:«یک حرفِ صوفیانه بگویم، اجازت است؟ / ای نور دیده، صُلح به از جنگ و داوری». آن کس که عشق میبازد و صُلح میجوید، طریقِ دوستی پیشه میکند، «درخت دوستی مینشاند که کام دل به بار آرد» و «درخت دشمنی بر میکند که رنج بیشمار آرد». حتی اگر محتسب به ستیزه در آید و زمزمه نیک و بد در اندازد و دشمنی با خلقِ جهان پیشه کند، رندِ حافظ جز طریقِ مراوده و مروّت نمیداند و نمیپوید که از نگاهِ او، ضمانتِ آسایش دو گیتی است:«آسایش دو گیتی تفسیرِ این دو حرف است/ با دوستان مروّت، با دشمنان مدارا».
اینک! زاهد خودبین دندانها را به هم میفشارد! محتسب بانگ بر مست میزند که «هی فلان!»، این چه ژاژخایی است و این چه سخن است؟ محتسب که گره در ابرو افکنده است، رند را شماتت میکند تا از گفته و کردهاش باز پس رود، تا مباد ساحت کبر و نخوت زُهدفروشان آلوده شود! درِ میخانه و یکرنگی میبندد؛ در خانه تزویر و ریا میگشاید. اما چه غم؟! «اگر از بهرِ دل زاهد خودبین بستند/ دل قوی دار که از بهرِ خُدا بگشایند». آگاهی و آزادی، زاده جانی است که در روشنیگاه هستی ایستاده است، ذاتِ نورانی این جان، طالبِ یکرنگی و سرمستی و زندگی است؛ در دمِ حیات، عشق است که مسیر و مقصد است. حتی اگر زاهدان و محتسبان تیز بنشینند و تندی کنند، ذاتِ زندگی از روشنیگاه عالمتاب هستی دور نخواهد افتاد. پس خطاب به زاهدِ پاکیزهسرشت باید گفت:«زاهد از کوچه رندان به سلامت بگذر/ تا خرابت نکند صحبت بدنامی چند/ عیب می جمله بگفتی، هنرش نیز بگو/ نفیِ حکمت مکن از بهرِ دلِ عامی چند». این است آنچه از رندِ حافظ میآموزیم.
مدرس و پژوهشگر فلسفه
محتسبان همان واعظان مرگاند، که به تعبیر نیچه، «چادرِ ظلمانی شبِ ناامیدی را بر خود فرو پوشاندهاند و مشتاقِ وقوعِ رویدادی کوچکاند که پیاماش مرگ باشد. .. در عین حال، کودکوار و ریشخندکنان به چیزهایی دست مییازند که لذّتبخش است. ... ولی در اوج آزمندی خویش، زندگی را به نیشخند میگیرند».
«رندِ» حافظ، نمادِ آگاهی، آزادی، عشق، زندگیخواهی، صُلح، دوستی، صرافت و صداقت است. از «رندِ حافظ» بیاموزیم! و گام نخست اندیشه و معرفت است که گفت «کس چو حافظ نگشود از رخ اندیشه نقاب/ تا سر زلف سخن را به قلم شانه زند». اما موضوع این اندیشه چیست؟ کدام اندیشه است که مستیاش با دوستان مروّت و با دشمنان مدارا میآورد؟