دويدن زير باران شبانه
سيد حسن اسلامي اردكاني
به گفته اسكار وايلد، «من در برابر همهچيز ميتوانم مقاومت كنم، جز وسوسه»؛ به خصوص اگر وسوسه زير باران رفتن باشد. اين وسوسه بر همه ملاحظات محافظهكارانه غلبه ميكند. غروب يكشنبه باران ريز و پيوستهاي ميباريد كه سر باز ايستادن نداشت. وسوسه دويدن زير باران، از خانه بيرونم كشيد. غير از زيرپوش ركابي و بلوز نازكي كه براي دو كنار گذاشته بودم، يك بادگير نازك به تن كردم تا مانع نفوذ آب شود. آرام شروع كردم به دويدن. مسير گلآلود بود و پرشيب بود و جاهايي آبچالههايي شكل گرفته بود. هوا تاريك بود و ديد كافي نداشتم. اما چون مسير را ميشناختم نگراني چنداني در كار نبود. طبق برنامه، 90 دقيقه دويدم و 12 كيلومتر و خردهاي زير باران پيمودم؛ لذت و هراس غريبي داشت. از اول مشخص شد كه اين بادگير، فقط ميخواست جلو باد را بگيرد و كاري به آب نداشت. بعد از نيم ساعت همه تنم خيس شده بود. باران ميباريد و هيچ دياري ديده نميشد. اين نشانه خوبي از جنونم بود. عينكم بخار گرفته بود. هوا تاريك بود و هر لحظه امكان ليز خوردن و لغزيدن وجود داشت. با اين حال، با لجاجت ادامه دادم. ياد اين نظريه جيمز-لانگه، در بحث هيجانات، افتادم. ما غالبا تصور ميكنيم كه نخست ميترسيم و بعد ميگريزيم. طبق اين ديدگاه روانشناختي، نخست فرار ميكنيم و سپس ترس برمان ميدارد. كاري به درست و غلط بودن اين نظريه ندارم، اما اين ايده در دويدن كاربرد خوبي برايم دارد. منتظر نميمانم تا حالم خوش باشد و بعد بدوم. آدم خوشحال كه نيازي به دويدن ندارد. ميدوم و حالم خوش ميشود. اگر هم نشد، مهم نيست. ضرر نكردهام. جز ضربههاي ملايم گامهايم، صداي ريز باران به بادگير ميخورد، تقويت ميشود و در گوشم مينشيند. ريتم خاصي ندارد. اما برايم نوعي موسيقي است و از آن لذت ميبرم. ناخواسته پاهايم در چند چاله ميرود و كفشم خيس ميشود. ديگر هنگام دويدن صداي شالاپ شلوپ كفشي كه در آن آب جمع شده است به اين سمفوني اضافه ميشود. صورتم از باران، عرق و اشك خيس شده است. سعي ميكنم با دمهاي خودم لبهاي كرخت شدهام را اندك جاني ببخشم. هرچند با قطرات تازه باران، اين تلاش ناكام ميماند و لبهايم كرختتر ميشود. ميدوم، نه براي كاهش وزن يا فشار خون. حس ميكنم به ايده بيتعلقي يا بيغرضي كانت در فهم اثر هنري نزديك ميشوم. از نظر كانت، اگر شما به تابلوي نقاشي معروفي از اين زاويه نگاه كنيد كه چقدر ميارزد، نگاهتان هنري نيست. زماني نگاه شما به تابلو هنري است كه آن را صرفا از منظر زيباشناختي نگاه كنيد. دويدن نيز برايم چنين است، ميدوم چون اين فعاليت را به خودي خود ارزشمند ميدانم. در حال دويدن، اين مضمون قرآني در ذهنم جان ميگيرد: «از آسمان آبي فرستاد...». باران فرو فرستاده خداوند است، رسول خدا است، پيامآور خدا است. ما اين فرستاده خدا را به «منابع» زيرزميني و مانند آن تبديل ميكنيم و چنان رفتار ميكنيم كه گويي «چيزي» در كنار چيزهاي ديگر است. اما در اين لحظه حس ميكنم كه اين فرستاده خداوند است كه مرا در خود پوشانده است. بادگيرم مانع آب نيست، اما مانع جريان هوا شده است. در نتيجه هم خيس هستم و هم عرق كردهام. آميزهاي از سرما و گرما را تجربه ميكنم؛ ميانتنهام گرم است و دستها و پاهايم يخ كرده. همه اعضاي تنم با هماهنگي كاملي در خدمت دويدن هستند. هيچ عضوي نه مينالد و نه خسته ميشود، انگار تن به تقدير خود داده است يا از آن به ناچار لذت ميبرد. افكار گوناگوني به ذهنم ميآيند و بيآنكه مرا گرفتار خود كنند، ميگذرند. نه به گذشته ميانديشم و نه نگران آينده هستم. فقط درگير قطراتي هستم كه هر لحظه به يادم ميآورند كه كجا هستم و چه ميكنم. تمرين تمام ميشود. همه لباس و تنم خيس است، انگشتانم را خوب نميتوانم حركت بدهم. كفشم از آب و گل و لاي سنگين شده است و به سختي گام برميدارم. خستهام اما سبكبال. اين «باران كه در لطافت طبعش خلاف نيست» برخي محدوديتهاي بدني و ذهني مرا شسته است.