با هم آواز ميخوانديم
جمال ميرصادقي
«ميداني ديشب چه خوابي ديدم؟»
«چه خوابي ؟ »
«خواب قشنگي بود.»
« خواب قشنگ؟»
«آره . با هم بوديم.»
«از دانشكده بيرون آمده بوديم و كنار هم قدم ميزديم؟» «نه، داشتم به تو فكر ميكردم كه خوابم برد.» «خواب مرا ديدي؟» «آره. جلو پنجره نشسته بودم و به آسمان نگاه ميكردم، يك دفعه ديدم ستارههاي آسمان آمدند پايين.» «خب؟» «ستارهها چراغ شدند.» « چه قشنگ.» «زنها و مردها چراغها را به دست داشتند و پيش ميآمدند.» «چه خوابي.» «همه جا روشن روشن شده بود.» «خب...؟» «داشتند به سوي من ميآمدند.»
«به سوي تو.» «آره، تو هم ميانشان بودي.»
«من... من...؟»
« آره، جلو جلو ميآمدي.»
«من هم چراغ به دست داشتم؟»
«آره، چراغي هم دادي به دست من.»
«چه قشنگه.» «دست مرا گرفتي و با هم راه افتاديم.»
«من هيچ وقت از اين خوابها نميبينم.» «با هم آواز ميخوانديم و جلو جلو ميرفتيم.»