• ۱۴۰۳ پنج شنبه ۶ دي
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 4830 -
  • ۱۳۹۹ پنج شنبه ۱۱ دي

روز نود و هشتم

شرمين نادري

از ميدان وليعصر به سمت تقاطع جمهوري گز مي‌كنيم، از خيابان جمهوري و شلوغي‌هايش مي‌گذريم و كنار مغازه پيراشكي خسروي مي‌ايستيم.
دوستم پيراشكي ساده هوس كرده و من از آن پيراشكي‌هاي مربايي مي‌خواهم كه روزي پدر براي‌مان خريده بود.
مرد فروشنده اما مي‌گويد سال‌هاست پيراشكي مربايي نمي‌زنيم و من يادم مي‌افتد به پياده‌روي خيابان فردوسي با پدر، آن روزي كه پدربزرگ توي بيمارستان بانك ملي به پايان سلام كرده و پدر خيلي غمگين و ما را برده بود تا قصه‌هاي كوچه قديمي‌شان را براي‌مان بگويد.
آن ‌وقت من مي‌گويم من فقط مربايي دوست دارم و دوستم غر مي‌زند كه يك‌ چيز ديگر بخر.
بعد هم‌ صداي گذشتن موتور و ماشين و آدم‌هاست از نزديك‌ترين فاصله به هم و ردوبدل ويروس‌ها و موبايل‌ها و پول‌ها و صداي دوستم كه مي‌گويد خودت را برسان به آن‌ طرف خيابان و صداي كوچه‌پس‌كوچه‌هاي خيابان جمهوري و بعد هم‌ صداي طوطي‌هاي خيابان فردوسي.
به دوستم مي‌گويم برويم توي خيابان نوفل‌لوشاتو و بعد از كنار مدرسه فيروز بهرام سر درمي‌آوريم و آنجاست كه من پيراشكي پنيري‌ام را به گربه‌اي مي‌بخشم.
دوستم اما بااشتها پيراشكي‌اش را مي‌خورد، ماسكش را مي‌كشد روي چانه و از پياده‌روي شلوغ رد مي‌شود و در همه مغازه را باز مي‌كند و به همه لبخند مي‌زند، درست مثل وقتي‌كه كودك بوديم و با پدر رفته بوديم به يك اسباب‌بازي‌فروشي و پدر يك ‌چيزي براي خواهر كوچكم خريده بود كه يادم نيست و كسي از كسي نمي‌ترسيد و كسي ماسك نداشت و درخت‌هاي بيمارستان بانك ملي پر بود از طوطي‌هاي سبز قشنگ.
به دوستم مي‌گويم برويم سمت منوچهري و بعد از وسط شلوغي دلارفروش‌ها مي‌رويم به سمت خلوتي عتيقه‌فروش‌ها و بشقاب‌هاي زشت و شكسته را ورق مي‌زنيم و توي فنجان‌ها دنبال يك فنجان گيره‌دار مي‌گرديم شبيه آنكه مادرم داشت و به مردي كه مي‌خواهد به‌ زور يك بشقاب آبي خاك گرفته را به ما بفروشد، مي‌گوييم حالا برمي‌گرديم.
اما برنمي‌گرديم از منوچهري به خيابان لاله‌زار وارد مي‌شويم و از لاله‌زار به انقلاب مي‌رسيم و بعد باز فردوسي و بعد شلوغي و بعد دود و بعد آدم‌ها كه هي مي‌گذرند و تمام نمي‌شوند.
دوستم مي‌گويد تو گرسنه نمي‌شوي، مي‌گويم من فقط پيراشكي مرباي آلبالو دوست دارم، مثل همانكه پدر خريد براي‌مان و وقتي داشتيم تقسيم مي‌كرديم يكي از دستش رها شد و افتاد توي جوب و پدر بي‌آنكه اخم كند دست ما را گرفت و از جوب گذراند و گفت اشكالي ندارد و راستش آن پيراشكي تنها چيزي بود كه دلم مي‌خواهد باز داشته باشمش.

 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون