گرما
سروش صحت
راننده تاكسي موهايش را از ته تراشيده بود. دختربچهاي كه با مادرش روي صندلي عقب نشسته بودند از مادرش پرسيد: «مامان چرا آقاي راننده موهايش را تراشيده؟»
زن نگاهي به راننده كرد و گفت:«گرمشون بوده.» راننده به روبهرو خيره شده بود.
مردي كه روي صندلي جلو نشسته بود به راننده نگاه كرد. راننده واكنشي نداشت.
دختربچه دوباره پرسيد:«الان كه زمستونه، هوا سرده» مادر گفت:«بعضيها گرمايي هستند. زمستونها هم گرمشون ميشه.» دختر پرسيد:«اين آقا هم گرماييه؟» مادر گفت:«بله» دختربچه سرك كشيد و به راننده نگاه كرد.
راننده در آينه به دختربچه لبخند زد، دختربچه صورتش را با بدن مادرش پنهان كرد.
كمي جلوتر زن و دختربچه از تاكسي پياده شدند. مردي كه جلوي تاكسي نشسته بود، آهي كشيد. راننده بيآنكه به مرد نگاه كند، گفت:«كي از حال كي خبر داره؟» مرد دوباره آه كشيد.