خلفاي راشدين و مساله حكومت
مرتضي ميرحسيني
دهه پاياني رمضان سال 40 هجري با اواخر ژانويه سال 661 ميلادي مصادف ميشود و به همين مناسبت هم سايت معتبر آنديسديداتكام اين ايام را روزهاي پاياني دوره خلفاي راشدين و آغاز حكومت بنياميه مينويسد.
خطاي اين سايت در اين است كه امام علي(ع) را آخرين خليفه از سلسله خلفاي راشدين محسوب ميكند، اما چنان كه ميدانيم بعد از او، پسر بزرگش امام حسن(ع) به خلافت رسيد. البته بسياري از مسلمانان، امام حسن(ع) را قبل از آنكه فرزند ارشد عليابن ابيطالب ببينند، بزرگترين و عزيزترين نوه رسولالله و وارث طبيعي و مشروعش ميشناختند و از اينرو جمع پرشماري از آنان با او به روياي بازگشت به آن دوره نوراني اميد بسته بودند.
اما چنين نشد. خلافت نوه رسولالله به 6 ماه هم نرسيد و او با تصميمي بسيار سخت، آن را به معاويه واگذار كرد.
«اي مردم عراق، من با شما چه معاملهاي بكنم؟ اين نامه قيس بن سعد است كه ميگويد حتي اشراف شما هم به سوي معاويه رفتهاند. به خدا قسم، چه رفتار هراسناك و ناپسندي از جانب شماست!
شما مردمي بوديد كه پدر من را (در آستانه پيروزي حتمي) به قبول حكميت در صفين مجبور كرديد و وقتي كه او (به خاطر خواستههاي شما) به حكميت تسليم شد، ضد او شديد و وقتي كه ديگر بار شما را به جنگ با معاويه فراخواند، از خودتان سستي و ضعف و رخوت نشان داديد. پس از رحلت پدرم، خود شما بوديد كه به سوي من آمديد و با ميل و رضايت خودتان با من بيعت كرديد.
من بيعتتان را پذيرفتم و براي مواجهه با معاويه بيرون زدم. فقط خداست كه ميداند چقدر براي مقابله با معاويه جدي و مصمم بودم. اما شما همان رفتاري را كه قبل از اين با پدرم كرده بوديد با من ميكنيد.
اي مردم عراق، اگر به من در دينم افترا نميزنيد، اين امر براي من از شما كافي خواهد بود، زيرا اكنون ميروم تا اين خلافت را به معاويه تسليم كنم.» پس معاويه خلافت را نه از علي(ع) كه از حسن(ع) گرفت و با او آن معاهده مشهور صلح را امضا كرد.
سپس آن را به نوعي سلطنت موروثي و استبدادي تبديل كرد و خودش مثل حاكمي خودكامه به تخت فرمانروايي نشست.
تا پيش از آن ميگفتند خلافت شايسته درستكارترين و امينترين مرد است، يعني كسي كه بيشتر از ديگران به رسولالله شبيه و تجلي بهترين صفات يك مسلمان باشد و حكومت را نه فرصتي براي سيطره بر مردم كه ابزاري در تامين خير و مصالح عموم ببيند.
اما معاويه و همه كساني كه آن زمان از او حمايت و بعدها - آگاهانه يا بيخبر - از او تقليد كردند به چنين شرطي قائل نبودند و حكومت را «سهم» و «غنيمت» كسي ميديدند كه آن را - ولو به زور - تصاحب كند و براي حفظ آن هم به هيچ خط قرمزي ملزم و محدود نماند.