روز صد و سوم
شرمين نادري
از خانه قديمي خلوتي در خيابان صوراسرافيل قدم ميزنيم به سمت خيابان خيام، سمت راست دكه مشهور كتابفروشي خيام است و سمت چپ خيابان شلوغ و پرماشين. فرزانه ابراهيمزاده جلو ميرود و من و رضا دبيرينژاد پشت سرش، فرزانه ميگويد: آنجا را ببين، آنجا محمد مسعود را كشتند، اينجا دفتر قوام بوده، اينجا كه ميبيني يك موزه است كه پارسال راه انداختند و كرونا خاموشش كرد، جلوي ساختماني قديمي ايستاده پايينتر از ميدان فردوسي و ميگويد قرار بود اينجا ساختمان اپرا باشد. دبيرينژاد ميگويد: يعني هيچ وقت نبود و نشد؟ كه فرزانه ميگويد: جايي در نقشههاي تهران به اين اسم خوانده شده و راه ميافتد سمت ساختمان و ميگويد: راستي چي شد حياط بانك ملي و درختها و آن ساختمان موزهاش؟ و دبيرينژاد ميگويد: امان از كرونا. شهر در شلوغي دم غروب است، مردم با ماسك از شلوغترين خيابانهاي تهران به سمت خانه ميروند، دودي در هواست و سرمايي در زمين و ما يكجوري در تهران راه ميرويم انگار موزهاي باشد قشنگ و آراسته و خفته بر بستري از مخمل و گل. ميگويم: كاش برويم توي خيابان استانبول قدم بزنيم و دبيرينژاد ميگويد: دير شده و به زودي شب ميشود و فرزانه ميگويد: يك روز صبح ميرويم. آن وقت همراهي ميايستد و از ساختمان پلاسكو عكس ميگيرد كه دارد يكجوري قد ميكشد انگار زيرش آتشي روشن باشد، بعد هم ميگويد: كاش دوباره ساخته نميشد، به جايش يك مجسمه ميگذاشتند از آتشنشانها. ما اما جوابي نميدهيم، به سمت ميدان فردوسي راه ميرويم، به سمت چهارراه وليعصر راه ميرويم و ترافيك را پشت سر ميگذاريم، سمت راستمان مغازههاي خيابان قديمي انقلاب و سمت چپمان آدمهايي كه حوصله راه رفتن ندارند و شهر، شهر قشنگ با داستانهايش زير تلي از خاك و دود خوابيده روي همان پارچه مخمل خواب ميبيند.