شعر
سروش صحت
مردي كه جلوي تاكسي نشسته بود، گفت: «هنوز باورم نميشه عباس صفاري هم رفته باشه.» مردي كه عقب تاكسي نشسته بود، گفت: «كي بودن؟» مرد جلويي گفت: «شاعر مورد علاقهام.» مردي كه عقب تاكسي نشسته بود، گفت: «ميشه يكي از شعرهاي ايشون را برامون بخونيد؟» مرد كتابي از كيفش درآورد و شروع به خواندن كرد: «دور دنيا هم كه چرخيده باشي/ باز دور خودت چرخيدهاي/ راه دوري نخواهي رفت/ حتا در خوابهاي آبرفتهات/ كه تيك تاك بيداري مدام/ تهديدشان ميكند/ ميگويند دنيا كوچك شده است/ و استوا در آيندهاي نزديك/ همسايه خونگرم قطب خواهد شد/ نه همسفر خوشباور/ دنيا هرگز كوچك نميشود/ ما كوچك شدهايم/ آنقدر كوچك كه ديگر/ هيچ گم كردهاي نداريم/ دلخوشيم كه در نيمه تاريك دنيا/ كسي ما را گم كرده است/ و دارد دربهدر/ دنبالمان ميگردد. كسي كه زنگ در را/ هميشه بعد از هجرت ما/ به صدا درخواهد آورد.»
راننده گفت: «ميشه يك بار ديگه شعر رو بخونيد؟» مرد خواند: «دور دنيا هم چرخيده باشي/ باز دور خودت چرخيدهاي» راننده گفت «عجب.» مردي كه عقب تاكسي نشسته بود، گفت: «اسمشون چي بود؟» مرد جلويي گفت: «عباس صفاري.»