تابوت افشار روي شانههاي مردم
ماهرخ ابراهيمپور
شب از خريد برگشته بودم، خوشحال و سرحال، انگار نه انگار كلي پياده گز كرده و كلي هم با مغازهدارها سر و كله زده بودم، اما حس خوبي داشتم، چون قرار بود در محفلي دوستاني را ببينم كه چندين سال بود از آنها خبر نداشتم، براي همين بعد از مدتها به خريد رفتم و اين بار به جاي كتاب و مجله لباس خريدم؛ خريدي كه مثل امروز قيمتهايش چنان سنگين نبود كه دچار يأس و نااميدي از گراني بيش از حد بشوم. خلاصه داشتم به خريدهايم نگاه ميكردم كه دوستي زنگ زد و خبر بدي را اطلاع داد: «ايرج افشار درگذشت!» وقتي گوشي را قطع كردم، ديگر حوصله نداشتم نه خريد نه مهماني ديگر نميتوانست ذوق رفته از دلم را بازگرداند. نميدانم چه كردم اما صبح از خانه بيرون زدم بدون اينكه بدانم كجا ميروم، يكدفعه سر از مركز دايرهالمعارف بزرگ اسلامي درآوردم. سخنها گفته شده بود و همه به پيكر خفته در تابوت افشار زل زده بودند؛ عدهاي از جمعيت گردآمده را ميشناختم استادانم بودند كه اغلب چهرههاي موي سفيد كرده تاريخ در دانشگاه و بعضي ديگر چهرههاي سرشناس حوزه فرهنگ. دقيقا يادم نيست فكر كنم دكتر احسان اشراقي را ديدم كه در چشمانش اشك نشسته و در كنار همسرش ايستاده بود. يك لحظه سيمين فصيحي و نزهت احمدي استادان تاريخ دانشگاه الزهرا را ديدم كه خموش و موقر ايستاده بودند. شايد 15 دقيقه در ساختمان دايرهالمعارف بودم تا پيكر افشار را آرامآرام به سمت در خروجي بردند، من نه اشكي داشتم نه بغضي، كنار جمعيت راه افتادم در حالي كه خاطره يكي دو بار ديدار با افشار در ذهنم تداعي ميشد فكر كنم اواسط دهه 80 بود كه در همين ساختمان دايرهالمعارف ديدمش، با آن چشماني كه ابهت خاصي داشت و ابرواني كه نشان ميداد مرد سختي است و حرف زدن با او راحت نيست به ويژه آنكه خبرنگار باشي؛ آن هم خبرنگاري تازهكار و ناشناخته. با كمي ترديد به او نزديك شدم و سوالي پرسيدم كه خيلي خام و ناپخته بود و او را برآشفت چنان كه خشمگين شد و با لحن تندي از كنارم گذشت. رفتارش باعث شد خودم را خيلي شماتت كنم و شايد نيم ساعت به خودم غر بزنم كه چه پرسيدي بيخرد! بعد از نيم ساعت كه قصد كردم از ساختمان خارج شوم، احساس كردم كسي به من نزديك ميشود، برگشتم، افشار بود، گفت نبايد به من تند ميشد، اما سوالم خيلي مزخرف بود، من خنديدم، گفت چرا ميخندي، گفتم اولش همهچيز چرت است، اما همه از اهل خرد نيستند! همين مكالمه ساده باعث شد دو چهره از افشار در ذهنم نقش بندد. حالا چند سال گذشته و او در تابوت آرميده است. جمعيت همراه تابوت از ساختمان دايرهالمعارف خارج شدند، نزديك 500 قدم آنطرفتر مردي از يكي از خانههاي اطراف مركز خارج شد و رفت كنار جمعيت تشييع كننده و زير تابوت را گرفت؛ مردي تقريبا 50 ساله با هيكل نه لاغر نه چاق با زيرشلواري و زيرپيراهن! جمعيت به او راه دادند و او در حالي كه لاالهالاالله ميگفت يك گوشه تابوت را گرفت و من انگشت به دهان مانده بودم، چطور اجازه دادند اين مرد با اين طرز لباس زير تابوت ايرج افشار را بگيرد؟! امروز كه چند سال از آن تشييع جنازه گذشته، عكسهاي زيادي را نگاه كردم تا شايد ردي از آن مرد پيدا كنم، اما گويي اين شخص فقط براي من جالب بود و كسي چندان توجهي به او نشان نداد. چون آنطور كه بعدها خاطرات افشار را خواندم او در اغلب سفرهايش مهمان همين مردم عادي بود و در مكتوباتش مردم عادي حضور پررنگي داشتند. شايد براي همين آن مرد براي كسي جلبتوجه نكرد و فقط من بودم كه با تعجب مرد را نگاه كردم. ياد ايرج افشار مانا و روحش قرين آرامش.