غبارا، تو بمان
سيدعلي ميرفتاح / اين روزها حرف قشنگ و دهان پركن و «تيتر خور» درباره روزنامه و آزادي و آزادي مسوولانه و از اين قبيل زياد شنيده ميشود. سخنرانان به مناسبت -لابد- نمايشگاه مطبوعات گوي سبقت را از يكديگر ميربايند و درباره اهميت و نقش رسانهها حرفهايي ميزنند كه نظيرش را آزاديخواهان نامدار جهان گفتهاند. كيست كه از اين حرفها استقبال نكند و از اين وصف العيش، لذت نبرد؟ «دو صد گفته چون نيم كردار نيست» البته، اما «دل ما خوش به فريبي است، غبارا تو بمان». آزادي از آن مقولههايي است كه گپ و گفتش هم قشنگ است. عالمي در مسجد جامع نشست و ملت صف كشيدند كه به دستبوسش بروند و از محضرش سوالات حكمي و فقهي بپرسند. دهاتي ساده دل صف نديده فكر كرد خبري است و چيزي ميدهند، ايستاد توي صف. نوبتش كه شد، نه سوالي داشت، نه مسالهيي نه شبههيي و نه حرفي. گفت «گلابي ميخوري؟» عالم گفت «بله. داري؟» جواب داد «نه، گپش را ميزنيم.» خودش كه نباشد، حرفش را كه ميتوانيم بزنيم. گلابي و پيگيري مطالبات و دفاع از حقوق ملت و دفاع از آزادي بيان سخت و پر هزينه است و آدم را به دردسر مياندازد اما دور همي تا قيام قيامت ميتوانيم نمايشگاه مطبوعات برگزار كنيم و از آزادي حرف بزنيم و كيف كنيم و بادكنك هوا كنيم و حرفهاي قشنگ بزنيم. نه، نه؛ آيه يأس نميخوانم. نه بدبينم و نه قصد طعنه و تسخر دارم و نه ميخواهم عيش رفيقان مطبوعاتي و سخنرانان فرهيخته را منغص كنم. بعد نود و بوقي آمدهاند و دارند از رسانه و روزنامه و آزادي دفاع ميكنند و حرف دل ما را، اگر نه همهاش را لااقل بخشي از آن را سر زبانها مياندازند بعد ما بياييم منفي بافي كنيم و ان قلت بياوريم و از پس و پيش فرمايششان عيب و ايراد بيرون بكشيم و... اصلا و ابدا. ضمن اينكه ما بيجنبهها به آب هم مست ميشويم و براي گوينده و شنونده هورا ميكشيم و «تشكر، تشكر» ميگوييم اما براي اينكه مبادا ثقل سرد كنيم و آزادي مسوولانه سر دلمان نماند بد نيست خيلي ملو و كمرنگ سوال كنيم كه مگر تا الان مسووليت آنچه نوشتهايم و گفتهايم با چه كسي بوده است؟ آيا شده مسوولي، مديري، دست اندركاري كسي از روزنامهيي يا نويسندهيي دفاع كرده باشد و پاي آزادي بيان مصرح در قانون اساسي ايستاده باشد؟ من جزو آن دسته از مردمي هستم كه به قانون اساسي جمهوري اسلامي باور دارند و معتقدند با ظرفيتهاي همين قانون ميشود ايران را به بهشت آزادي تبديلش كرد اما به شرطي كه پاي قانون بايستيم و هزينهاش را بپردازيم. اما متاسفانه سري را كه درد نميكند دستمال نميبندند و هيچ مدير و مسوولي حاضر نميشود كه موقعيت و منزلت خود را بابت دفاع از آزادي بيان به خطر بيندازد. در مقام حرف سارتر و ژيد را هم توي جيبشان ميگذارند اما همين كه براي يك روزنامه مشكلي پيش بيايد همه پا پس ميكشند تا به مخاطره نيفتند. عقب مينشينند و مدير مسوول بخت برگشته را در راهروها «جايي كه عرب ني انداخت» تنها ميگذارند تا يك تنه بار مسووليت آزادي بيان را به دوش بكشد. من شخصاً آزمودهام اين رنج و ديدم اين محنت و درك ميكنم كه چرا فيالمثل جناب حضرتي زهر نوشته هايم را ميگيرد و با ترديد چاپشان ميكند. به قول سعدي «ز ريسمان متنفر بود گزيده مار». همين كه يك بار طعم تلخ توقيف و تعطيل را چشيده باشد، راه تكرار بر خطر ميبندد و روزنامه را بابت با نمكي من و امثال من به خطر نمياندازد كه حق دارد؛ چرا كه او تنها كسي است كه بار مسووليت آزادي را پذيرفته و مطمئن است كه اگر خدايي نكرده براي «اعتماد»ش مشكل پيش بيايد هيچكس، نه از ارشاد و نه از مجلس و نه از هيچ كجاي ديگر، به كمكش نميآيد و يارياش نميكند. توي مملكت اتفاقا آزادي هست و جز روزنامهنگاران بقيه آزادند هر چه بخواهند بگويند و اتفاقاً از زير بار مسووليتش هم شانه خالي كنند. مداحان و هياتيها آزادند و بابت هيچ چيز، كسي بازخواستشان نميكند. خطبا آزادند و هرچه بگويند گفتهاند. حتي تلويزيون هم آزاد است و هر خبري را دلش بخواهد نشر ميدهد و جوابي هم به كسي نميدهد. حتي در روزنامهها هم همه در يك مرتبه نيستند. اظهر من الشمس است كه «بيگ برادر» عين فيگارو آزاد است و زورش به همه ميچربد. چرا كه حامي دارد و به كر وصل است و بزرگان پاي صواب و خطايش ايستادهاند. اما ماها قليليم و هيچ كس حاضر نميشود قدمي برايمان بردارد. روزنامههاي بيحامي زير هزار ذره بينند تا مبادا يمينشان يسار شود و نقطه و سركششان پس و پيش شود. آزادي حتما مسووليت ميآورد اما نه مسووليتي كه فقط و فقط مثل هوار روي سر روزنامه و صاحب روزنامه فرو بريزد. يك بار روزنامه مان را بيجرم و بيجنايت بستند. هرچه داد زديم و به اين و آن گفتيم، آب در هاون كوبيديم. هيچ كس حتي به اندازه سايه گذرا پايمان نايستاد. برعكس، چطور از طاعوني و ابولايي و ايدزي ميگريزند؟ از ما هم گريختند و انگار نه انگار كه دفاع از قانون وظيفه اصلي مسوولان است. يك سال بعد، وقت دادگاه، تبرئه شديم و گفتند كه بيگناه بودهايم. اما در اين مدت سبوي روزنامه شكسته بود و پيمانهاش هم ريخته بود و تمام شده بود و رفته بود پي كارش و شده بود خاطرهيي روي بقيه خاطرهها. خاطرههايي كه مثل مسووليت آزادي روي كار و قلم و روزنامه مان سنگيني ميكند.