• ۱۴۰۳ جمعه ۲۸ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 3118 -
  • ۱۳۹۳ پنج شنبه ۶ آذر

گزارشي از دومين آرامستان تهران

گورستاني در حال مردن

  مريم مقدسي/ اينجا قبرستاني است كه مي‌گويند دومين گورستان تهران بوده، ابن ‌بابويه، قبرستاني در ملك ري، شهري در جنوب قريه تهران كه حالا كلانشهري شده از لطف آغامحمدخان و پايتخت‌نشيني‌اش در تهران... از ورودي اصلي كه بخواهي وارد شوي، بر سردرش نوشته: آستان مقدس شيخ صدوق محدث جليل القدر... و روبه‌رويت بارگاهي است كه مقبره شيخ صدوق در آن قرار دارد.
مقبره روبه‌رو و پرده آبي دورش خبر از انجام عمليات گسترش فضاي داخلي صحن دارد، حال اينكه براي گسترش اين فضا چه تاريخي تخريب شده بماند. اينجا نقطه پايان زندگي بسياري از مشاهير ايران بوده، كساني كه نام‌آوران زمان خود بوده‌اند، اينجا جايي است كه خادم در كنار آقايش ارميده، شاعر و نقاش و سياستمدار مساوي‌اند در زير خاك، حال اينكه چند متري بالاتر بازماندگان چگونه ابروداري كرده‌اند هم بماند. سنگ قبر‌ها تنها تكه‌يي سنگند، اما نامي كه بر آنها نقش بسته تكه‌يي از تاريخ است، دكتر حسين فاطمي، حسين بهزاد مينياتور، ميرزاده عشقي، دكتر سميعي، محمدعلي فروغي، غلامرضا تختي، علي‌اكبر دهخدا، اشرف‌الملوك فخرالدوله و... روزگاري دور در همين جايي كه من ايستاده‌ام، ياران ميرزاده عشقي شب‌هاي پنجشنبه گرد هم مي‌آمدند و چه بسا با مرور اشعار آن مبارز وطن‌پرست يادش را گرامي مي‌داشتند، روزگاري دوستداران تختي براي بزرگداشت پهلوان شهرشان بر مزارش مي‌آمدند و شايد اين درختان شاهد اشك‌هاي فراواني بوده باشند كه بر گونه بزرگان ادبيات و سياست و ورزش اين ملك جاري شده، آدم‌هايي كه آمده‌اند و رفته‌اند، روزي بر مزار كسي گريسته‌اند و روزي ديگر كسي بر مزارشان اشك حسرت ريخته، درختان اگر لب به سخن باز كنند حتم مي‌دانم كه حرف‌هاي بسياري دارند، اينجا ابن‌بابويه است؛ گورستاني در ملك ري.
سمت راست در ورودي بنايي وجود دارد، بعد از گرفتن كمي اطلاعات از آقايان مسني كه جلوي درب ورودي تسبيح و كتاب مي‌فروشند به سمت آرامگاه سمت راست مي‌روم، سنگ بزرگ حجاري شده‌يي در مركز بناست كه گويا متعلق به يك عارف دوره قاجار است، در كنار سنگ مركزي كه تمام نوشته‌هاي رويش به زبان عربي است و سبك حجاري‌اش هم به سبك سنگ قبر‌هاي عرب‌هاست و تمام اصل و نسب متوفي را روي دوش خود مي‌كشد، چند سنگ ديگر نيز وجود دارد كه متعلق به خانواده ايشان است، يك سنگ بسيار كوچك 40× 30 زير پاي سنگ بزرگ‌تر قرار دارد، كه متعلق به خادم ابوالحسن جلوه است، به ياد نقاشي‌هاي دوره قاجار مي‌افتم كه بر ديوارهاي كاخ گلستان ديده‌ام، مرشد در اندازه بزرگ‌تري نسبت به مريدان و زير دستانش نقاشي مي‌شده، حالا هم سنگ قبري كوچك‌تر براي خادم در نظر گرفته شده، تا عظمت آقايش را نشان دهد و كوچكي حقير سراپا تقصيري كه زير پايش آرميده. در ضلع مقابل، آرامگاه يك پهلوان قرار دارد، تصويري از ايشان نيز بر ديوار حجاري شده و تمام افتخاراتش بر آن ليست شده، اما براي يك پهلوان بزرگ‌ترين افتخار پهلواني است، به تصوير تختي خيره مي‌شوم، چرا پس از چند نسل هنوز هم نتوانسته‌ايم تختي ديگري داشته باشيم؟
چند ساختمان قديمي كه گويا مقبره‌هاي خانوادگي است در داخل محوطه وجود دارد، آرامگاه خاندان افشار، به داخل نگاهي مي‌اندازم با اين تصور كه گلي و گلداني ببينم و فضايي كه نشان از اشيايي دارد كه متعلق به خانواده‌هاي درباري بوده باشد، اما خانمي با لباس مندرس در حال غذا خوردن است و داخل ساختمان تقريبا در حال تخريب است.
كمي آن سوتر مرد جواني خيره به سنگ قبري نشسته زير سايه كوتاه درختي كه بالاي مقبره است، چشمانش مي‌گويد كه اعتياد دارد و پاتوقش گورستان كم‌عبوري است كه نه نيروي انتظامي دارد و نه ناظري كه بخواهد به سراغش برود، نگاه كه مي‌چرخانم مرد ديگري در حال تخليه محتويات سيگارش است تا چيز ديگري را جايگزين آن كند، گويا اينجا مكان امني است براي كساني كه جاهاي امن زيادي با نام بوستان و پارك و... برايشان ساخته شده. اينجا مرگ حرف مي‌زند، در تاريكي شب جريان پيدا مي‌كند در رگ‌هاي خسته كسي كه گورستان تاريخ را جايي مناسب يافته براي تزريق مرگ به رگ‌هاي فرسوده‌اش، اين را از سرنگي كه در ميان شكاف يك قبر قديمي رها شده بود مي‌فهمم، اينجا پاتوق معتادان محل است، جايي دنج و امن و آرام براي گذر از زندگي به مرگ.
مرد جواني كه در حال خواندن فاتحه است به سراغم مي‌آيد، «خانم شما دانشجويين؟» جواب سر بالايي مي‌دهم و توضيح بيشتر نمي‌دهم، مي‌گويد: «من اينجا زياد ميام، اينجا خيلي از علما و درباري‌ها و شازده‌هاي قاجار هستن، اگه بخواين مي‌تونم آرامگاه هاشونو بهتون نشون بدم» و مرا راهنمايي مي‌كند، به دنبالش مي‌روم و فكر مي‌كنم شايد زود‌تر بتوانم كارم را تمام كنم. سنگ قبر‌هاي جديدي كه جلوي درب ورودي قرار دارد را نشانم مي‌دهد، «ببينيد اين سنگ‌ها رو برداشتن با سنگ فرز تراشيدن، اسم طرف سيف‌الله بوده، براي اينكه اسم‌الله زير پا نباشه ‌الله شو تراشيدن»  يك به يك بر سر مزار مشاهيري مي‌رويم كه برخي بنا به مصالح نام‌شان بر خياباني است و برخي تنها نامي هستند بر گرده تاريخ و برخي نيز زماني نام‌آور بوده‌اند؛ شعرا، درباريان، خانواده‌هاي بزرگ تهران قديم و...
در گوشه‌يي از محوطه مقبره ميرزاده عشقي است، چيزي نمانده عمليات تخريب به مقبره اين مبارز هم برسد، تصوير او بر ديواره سنگ قبر بزرگي كه تقريبا بلندي‌اش به اندازه قد من است روي يك تكه كاغذ چسبانده شده، بر تكه سنگ سفيد و كوچكي با ماژيك نوشته: «با درد وطن عشقي چه جور بود، عشقي شاعر نبود شعور بود» كمي دورتر مي‌شويم، ساختماني نزديك درب جنوبي گورستان است، وارد ساختمان يا بهتر بگويم اتاق كوچك مي‌شوم، عطر گلاب و مشك اتاق تقريبا 20 متري مرا به ياد بقاع متبركه مي‌اندازد، اينجا آرامگاه شيخ رجبعلي خياط است، عارفي كه روايات مختلفي در موردش نقل شده، بر روي بنر داخل اتاق شرحي از زندگي‌اش نوشته شده، جمله‌يي در متن نظرم را جلب مي‌كند، از قول ايشان نوشته: «هر سوزني كه براي غير خدا زدم به دستم فرورفت» نگران كساني مي‌شوم كه بيل و كلنگ به دستند و اينكه اگر بخواهند روزي براي غير خدا كلنگ بزنند چه اتفاقي مي‌افتد؟
كمي آن‌طرف‌تر آرامگاه خاندان دهخدا قرار دارد، فضايي بسيار ساده و سنگ قبرهايي بسيار ساده‌تر، تنها نام و تاريخ وفات بر سنگ‌ها نقش بسته. اينجا خبري از فرش و بوي عطر و عبير بلند نيست، يك اتاق ساده و كوچك، اينجا نام مردي روي سنگ نقش بسته كه بخش بزرگي از تاريخ ادبيات ايران را ساخته، ياد آر ز شمع مرده ياد آر، اختر به سحر شمرده ياد آر... به مرگ فكر مي‌كنم و تاريخ و آدم‌هايي كه تاريخ را مي‌سازند و كساني كه تاريخ را مي‌نگارند و كساني كه تاريخ را تغيير مي‌دهند و اتفاقات و... كه صداي چند كودك به گوشم مي‌رسد، شادمانه و با هيجان فرياد مي‌زنند، ساختمان را دور مي‌زنم، سه پسربچه در حال بازي هستند، فوتبال دستي بازي مي‌كنند، در گورستاني كه صداي مرگ بلند‌ترين فريادي است كه به گوش مي‌رسد، فرياد زندگي چند كودك كمي انرژي‌بخش است.
بيرون از گورستان هم، مرده‌ها زنده‌اند هنوز، پژويي بوق زنان آن سوي خيابان منتظر است، شايد سنش از پدرم هم بيشتر باشد، به مرگ فكر مي‌كنم و اينكه گاهي خانه مي‌شود مقبره‌ات و گاهي ماشين و گاهي خيابان و گاهي... مرگ همه جا هست، انسان‌ها مي‌پندارند كه فقط زماني كه فرشته مرگ پنجه در خيال زندگي‌شان افكند و كشان‌كشان به سوي گودالي تنگ و تاريك روانه شان كند مي‌ميرند، غافل از اينكه مرگ حتي در زندگي هم مي‌تواند جريان يابد.
روي پل عابر روبه‌روي قبرستان كه بروي بخشي از باروي شهر ري را مي‌تواني ببيني، بارويي كه زماني زنده بوده و حالا بخشي از ان در ميان بي‌توجهي‌ها، نفس‌هاي آخر را مي‌كشد. ساختمان‌سازي تا كنار ديوار‌هاي گورستان پيش آمده، يعني مردمي كه خانه‌شان در جوار يك گورستان است چقدر به مرگ مي‌انديشند؟ شب‌ها نمي‌ترسند؟ گورستان در معماري قديم در ورودي شهر يا روستاها قرار داشته، اما اين گورستان حالا شايد در مركز شهر ري قرار دارد، زندگي شهري، افزايش جمعيت، مرگ يك گورستان، پذيرش و در آغوش گرفتن مرگ توسط مردم، سياست‌هاي كلان براي تخريب بخشي از تاريخ (مي‌توان گفت سازمان اوقاف در پي تبديل اين گورستان به يك امامزاده بزرگ است و اين امر با قرار گرفتن در ميان بافت مسكوني آسان‌تر محقق مي‌شود تا با قرار‌گيري در حاشيه شهر) كدام عامل باعث مي‌شود كه يك گورستان در مركز يك شهر قرار گيرد و اين گونه بميرد؟

 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون