همه ميميرند
رضا يوسف دوست/ تصور كنيد شما تنها كسي هستيد كه نميميرد. همه دوستان و نزديكان و همراهان شما در زندگي يكي يكي جان خود را به فرشته مرگ تقديم ميكنند به جز شما. كتابي نوشته سيمون دوبوار از روشنفكران بزرگ فرانسوي كه با ترجمه مهدي سحابي توسط نشر نو به چاپ نهم رسيده است و به نظر ميرسد با اقبال مخاطبان روبهرو بوده است. از قديميترين اسطورهها وداستانهاي حماسي مثل گيلگمش تا داستانها ورمانهاي جديد مثل «تصوير دوريانگري» مرگ به عنوان يك عامل برانگيزاننده حضور دارد وقهرمان داستان سعي در پيدا كردن راهي براي فرار از مرگ است. «هيچ كس نميتواند تصورش را بكند. به شما گفتم: جاودانگي نفرين بزرگي است» اين بخشي از صحبتهاي شخصيت اول داستان به نام رايموندو فوسكاست. در قرن 14 زندگي ميكند وحاكم كارموناي ايتالياست. جنگها هميشه باعث ميشوند افقهاي ديد آدمي گسترش يابند براي فوسكا هم اين اتفاق ميافتد و ديگر حكومت به اين شهر او را خوشحال نميكند. نيروي بزرگ و عظيم جديدي سر برميآورد كه در مقابل آن نه تنها شهر كارمونا بلكه كل ايتاليا هم كوچك است. براي كنترل جهان به عمري به اندازه تمام ابناء بشر نياز است ولي وقتي زمان بيكرانه باشد ديگر هيچ هدفي براي ادامه كارها نميماند ديگر كسي نميخواهد كاري را آغاز كند. عمري كه براي ما انسانهاي ميرا بسيار با ارزش است و لحظه لحظه آن ديگر برگشتي ندارد براي يك ناميرا چه مفهومي دارد. مرگي كه زيباييها از اوست و جواني از اوست و خود زندگي از اوست از او ميگريزد و به جاي او تمام كساني را كه او دوست دارد را با خود ميبرد و او را تنها و سرگردان رها ميكند. او به بتي سنگي تبديل ميشود كه هميشه هست واين هميشه بودنش اين انديشه را به اذهان جاري ميكند كه همهچيز را ميداند و ميبيند و بر همهچيز فرمان ميراند، و سرنوشت هر آنچه هست به او وابسته است. اما در ذات سنگياش هيچ چيز خاطر او را مشوش نميكند. هيچ تاثري و تعلق خاطري ندارد. با جهان و مردمان خاكي آن بيگانه است. به همان ميزان كه مرگ دنياي مردگان را از زندگان جدا ميكند او را نسبت به بقيه بيگانه ميكند. دل سنگياش جوش وخروش زندگي انسانهاي فاني را نميفهمد، موجوداتي كه «سنگ نيستند و ميخواهند سرنوشتشان كار خودشان باشد. همه ميميرند ولي پيش از مردن زندگي ميكنند». داستان شامل دوبخش اصلي است. زماني نزديك به زمان حال كه سرآغاز را تشكيل ميدهد و بدنه اصلي داستان كه به صورت روايتي است كه خود رايموندو فوسكا از گذشته دور و دراز خود براي ما ميگويد كه بدنه اصلي كتاب را تشكيل ميدهد. بسيار داستان گيرا و جذابي است و خواننده را تا آخرين كلمه خود به دنبال خودش ميكشد. و شايد بسياري از ما بارها در طول داستان از خود بپرسند اگر من هم ناميرا بودم اينطور زندگي ميكردم و آيا ناميرايي ارزشش را دارد؟