مرگ در ذات شب دهكده از صبح سخن ميگويد
فرزانه قبادي
چند هفتهيي است كه اخبارمان ردي از يك مفهوم دارد، مفهومي كه بشر در طول تاريخ به دنبال كتمانش بوده. بشري كه به دنبال چشمه حيات ميگشته تا جاودانگي را تجربه كند و براي هميشه تاريخ به ريش مرگ بخندد و اشرف بودنش به مخلوقات را به رخ صاحب رداي سياه داس به دست بكشد. بشري كه از هر بهانهيي براي رسيدن به جاودانگي استفاده ميكند تا مرگ را به سخره بگيرد و غافل از اين است كه مرگ با لبخندي آرام به تماشايش نشسته. جبري كه مرگ به بشر تحميل كرده را تا به حال هيچ مفهوم ديگري نتوانسته به او تحميل كند. همهچيز به خدمت انسان درآمده تا او اين سپنج روزگار را بگذراند. حال اينكه انسان چه تدابيري انديشيده تا مرگ را به تعويق بيندازد و تواناييهايش را به چشم خسته فرشته مرگ مهمان كند، مصاديق فراواني دارد. اما نزديكترين مصداقش، 21 دسامبر 2012 بود و تدابيري كه در نقاط مختلف انديشيده شده بود تا در صورت تحقق پيشبيني ماياها، كساني كه دستشان به ثروتي بند بود، در ميان ديوارهاي فولادين، مرگ را دست به سر كنند و زندگي را آن طور كه رويايشان بود ادامه دهند. اما بشر زبونتر از آن است كه از پس فرشته مرگ بيايد. شايد بشر هنوز پي نبرده كه جاودانه شدن، تنها با نفس كشيدن و جسم مادي را زنده نگه داشتن ميسر نميشود، جاودانگي را بايد جايي ديگر جستوجو كند، به شكلي ديگر، با قوانيني فراتر از قوانين ماديت. او همچنان به شيوه پيشينيانش به دنبال اكسير حيات ميگردد و چشمه زندگي را جستوجو ميكند.
تلخ است و شايد جايش اينجا نباشد، اما مرگ چهرههاي فراوان دارد كه هر كدام مهيبتر از ديگري بر سر انسان هوار ميشود تا انسان عجزش را به نظاره بنشيند در ميرا بودن. مادر گريه ميكند و پدر تمام تلاشش را ميكند تا ظاهرش را حفظ كند و آبروداري كند. دختركشان چند ساعتي است كه ديگر نفس نميكشد. حالا فرصت مرور خاطراتي هشت ساله است. از روز تولد تا همين چند ساعت پيش و نگاه آخر خداحافظي. دختر هشت ساله، بعد از سه سال همزيستي با سرطان، حالا ديگر درد نميكشد.
تمام رگهايش از بين رفته، پرستار ميگويد داروهايي كه دريافت ميكند رگ را ظرف چند ساعت از بين ميبرد و بايد راه جديدي براي تزريق داروها پيدا كنيم. پنج ساله است. بيماري Cf بيتابش كرده، نگاهت ميكند و ميگويد «من ديگه طاقت ندارم؛ دعا كن راحت شم» و دنيا روي سرت خراب ميشود كه ميبيني كودكي چهارساله اين طور مشتاق تسليم شدن به مرگ است. شايد هم در دنياي معصومانهاش، مرگ را به بازي گرفته باشد... چند روز بعد ميشنوي كه راحت شده است.
چهارده ساله است، با هزار ترفند مادر را قانع كرده كه به رفتنش رضا شود. مادر اشك آلود، آخرين قدمهاي پسرش را ميشمارد و ميداند كه اين رفتن شايد برگشتني نداشته باشد. پسر ميرود، و هنوز مادر منتظر است كه جوان رعنايش از جبهه برگردد. اما حس مادرانهاش ميگويد كه پسرش تسليم مرگ نشده، او مرگ را تسليم خودش كرده.
آرام است، گويي كه ميخواهد تمام كند تمام رنجهايي كه زندگي تقديمش كرده، دنيا براي او در يك خاكريز خلاصه شده بود و تركشهايي كه هر ازگاهي در ميان سلولهايش جولان ميدادند، اما حالا تمام لوازم پذيرايي ميهماناني كه در روزهاي آينده سر ميرسند را فراهم كرده، با دخترش تماس ميگيرد و ميگويد بيا براي خداحافظي، آرام نماز ميخواند، تركشها را به سكون فرا ميخواند «آرام باشيد، فرشته خواهد آمد، و شما هم راحت خواهيد شد، همان طور كه من» سجاده ميشود آخرين جايي كه زندگي بر سرش سايهيي سنگين انداخته و...
مي دود در كوچهيي پر از التهاب و دود، ميدود تا شايد مامني پيدا كند، ميدود، اما هنوز سايهيي به دنبالش ميآيد، و ناگهان تيري از خشاب نامردي روانه شود تا سرمه خون به چشمانش بكشد، او شروع ميشود، مرگ تسليم شده و حالا او جاودانگي را بيآنكه سري به چشمه حيات آدمها زده باشد، تجربه ميكند. جاودانه ميشود و ميپندارد كه تيري كه از خشاب نامردان بيرون ميجهد خود به تنهايي اكسير حيات است.
چهره مرگ هميشه پلشت نيست، مرگ يك گذار است از سرزميني به سرزميني ديگر، و زندگي گاهي با مرگ آغاز ميشود و گاهي با مرگ پايان ميپذيرد، اما اين نگاه و شيوه بودن در مسير زندگي است كه تعيين ميكند مرگ نقطه پايان باشد يا شروعي تازه. شايد هم هجرتي از سرزميني كه...