خنده پنهان مرد دستفروش
جواد ماهزاده
همه فكر ميكردند شيرين عقل است يا سختي روزگار و فشار زندگي، او را دچار پريشاني و هذيانگويي كرده. يك كيسه مشكي مثل بيشتر دستفروشهاي مترو، كنار پايش بود و يكييكي اجناسش را درميآورد و با جملههايي غيرمتعارف و گاه مضحك تبليغشان ميكرد. مردي بود حدودا 40 ساله، با صورتي تيغتراش و آفتاب سوخته، گردني به عرق نشسته و خندهاي فروداده. انگار خودش هم ميدانست چه جملههايي سرهم ميكند و خندهاش ميگرفت ولي براي اينكه عكسالعمل مردم و تاثير حرفهايش را ببيند، صورت جدياش را به چپ و راست ميگرداند و براي جنسي كه توي دستش بالا گرفته بود، مشترييابي ميكرد. ايستاده بود وسط بي آرتي (در اتوبوس تندرو خط آزادي – تهرانپارس) كه به خانمها هم نزديك باشد. ناخنگيري از توي كيسه درآورد و گفت: «آقايون، خانوما، اين ناخونگير با همه ناخونگيرها فرق داره. ايراني نيست، چيني هم نيست. ساخت آلمانه. از توي مترو هم ارزونتر ميدم.» كسي نگاهش نكرد. زيرلب غرغر سرخوشانهاي كرد و اين بار دست كرد توي كيسه و فندك بيرون آورد. با لحني شوخ و توام با گلايه گفت: «از اين فندكها كجا پيدا ميكنيد؟» يكي دوبار روشنش كرد و چون تفاوتي با ديگر فندكها نداشت، گفت: «سه تاشو ميدم هزار تومن. عمرا با اين قيمت پيدا كنيد. سه تا هزار تومن. ايستگاه بعد پياده ميشم. نخريد، پشيمون ميشيد.» بازهم كسي توجهي نكرد و ناخنگير و فندك نخواست. از ميان ايستادههاي اتوبوس، پسر جواني داشت با موبايلش ور ميرفت. دستفروش با لحن شوخ و گزندهاش گفت: «فكر كرده نميفهمم كه داره از من فيلم ميگيره. بيچاره، وضع خودت از من بهتره؟ از خودت فيلم بگير. منو همه شبكهها و خبرگزاريها نشون دادن.» اينها را آهسته ميگفت و فقط دوسه نفري كه كنارش ايستاده بوديم شنيديم و در حالي كه هنوز هيچ چيز نفروخته بود، با همان حالتي كه انگار ميخواست بخندند ولي نميخنديد، دولا شد و باز دست كرد توي كيسه. شيء پلاستيكي كوچكي را درآورد و بلند گفت: «سوزن نخكن، هديهاي براي همسر و مادرتون. ديگه دردسر نخ تو سوراخ كردن نداريد. هر چقدر ميخوايد سوزن نخ كنيد. ببينيد...» و شروع كرد طرز كار اين دستگاه كوچك را نشان دادن. قيمتش را هم گفت و تكرار كرد: «آقايون، خانوما، من ايستگاه بعدي پياده ميشم. بهتره تصميمتون رو بگيريد. سه تا فندك هزار تومن. سوزن نخكن براي همسر و مادرتون و ناخونگيرهاي آلماني.» وقتي ديد كسي دست توي جيبش نميكند، زيرلب خندهاي كرد و طوري كه فقط اطرافيانش بشنوند، گفت: «ديديد وضع شما از من بدتره؟ يكي به اون آقا بگه از بقيه فيلم بگيره، نه از من.» سر حرف را با او باز كردم. گفتم: «آخه مرد حسابي، كي سه تا فندك به دردش ميخوره؟ يه دونه بفروش بگو 400 تومن، 500 تومن. سه تا فندك ميخوايم چكار.» نفر بغل دستي هم به حرف آمد و گفت: «كدوم زني اين روزها سوزن نخ ميكنه؟» دستفروش، دستبردار نبود و شوخيكنان رو به ما گفت: «نه داداش مشكل جاي ديگه است. مذاكرات به نتيجه برسه، بهتر ميشه. الان تو ژنو دارن توافق ميكنن.» خندهام گرفت. مرد كناردستيام از حرف او شاكي شد. با حالتي جدي رو كرد به او و گفت: «هيچ طوري نميشه. مذاكرات به نتيجه برسه يا نرسه، تو باز همين جا وسط اتوبوسي. هميشه همين بوده. » نفهميدم مرد دستفروش واقعا اميدوار بود يا داشت شوخي ميكرد. كيسهاش را مرتب كرد و گفت: «نه آقا. حتما تاثير داره. واسه خودشونم كه شده بايد به توافق برسن. اين دفعه تمديد هم نميكنن و قال قضيه كنده ميشه.» و وقتي لبخند اطرافيان را ديد، سرش را گرفت بالا و بلند گفت: «خانوما، آقايون. به خاطر استقبالي كه شد، يك ايستگاه تمديد ميكنم. ولي فقط يك ايستگاه. بعدش ديگه تمديد نميشه.» با اينكه كسي دست توي جيبش نميكرد و خريدار جنسهايش نبود، هنوز اميد داشت. روحيه و قدرت ارتباطش با شغلش سازگاري نداشت. به ايستگاه بعدي هم رسيديم و كسي چيزي نخواست. دستفروش بيگلايه و بينق زدن، با همان خنده پنهانش كه معلوم نبود دنياي اطرافش را مسخره ميكرد يا به حال و روز خودش ميخنديد، پياده شد. نميدانم صبر كرد تا سوار اتوبوس بعدي شود يا مسير برگشت را انتخاب كرد.