وحشت لذتبخش
نگار مفيد
سيستم كارمندي با آن حساب و كتابهاي دوزاري و سرانگشتي، با هزار اما و اگر نهفته و شور و شعفهاي ماهيانه، باعث ميشود تا پايت روي زمين بماند و بداني حداقل دو ريالي كه توي حساب بانكيات خاك ميخورد تا چه زماني خودش را
نگه ميدارد. عادت ميكني به اين حساب و كتابها، عادت ميكني به سادگي دو ريالي، عادت ميكني به حساب پسانداز روز مبادا، عادت ميكني به تمام اين قواعد و قوانين روزمرهاي كه فكر ميكني فقط خودت به آنها پايبند هستي اما در عالم واقعيت هر كارمندي كه ببيني نمونه مشابهي از تو است. با همان مجموعه شرايط، با كمي تصرف و تخليص. توي اين گنجينه، بازنشستگي مثل روياي لذتبخشي است كه صبح به صبح به اميدش از خواب بيدار ميشوي و صداي زنگ ساعت را كه قطع ميكني، از خودت ميپرسي چند روز؟ چند ماه؟ چند سال تا پايان اين مسير باقي است؟ با خودت ميگويي: همين روزهاست كه تمام شود، همين روزهاست كه زندگي دست از سر من بردارد و بگذارد تا برنامه زندگيام در دستان خودم باشد، اينقدر تا ساعت شش بعدازظهر گرفتار نمانم، اينقدر ناهار را سردستي نخورم، اينقدر براي دير رفتن به رختخواب استرس نداشته باشم. مدام با خودت تكرار ميكني كه زندگي يك روي ديگر دارد كه بعد از بازنشستگي خودش را نشان ميدهد و لذت زندگي به من رو ميكند، من كه كارمند شرافتمند يك شركت معتبر هستم.
اما وقتي كه بازنشستگي سر ميرسد، وقتي كه وحشت از پيري با موهاي سفيد عجين ميشود و وقتي كه بچهها يكي يكي خانه را ترك ميكنند تا بروند پي كار و زندگي خودشان، ديگر زندگي به آن خوبيها كه فكرش را ميكردي نيست. حوصلهات سر ميرود، دو ريال آخر ماه با حساب و كتابهاي معمول همخوان نيست و ديگر بچهها هم نيستند كه كمي شيرينزباني كنند تا فضا و روحيه عوض شود. زندگي ميشود يك دور تكراري، چند روز ميتواني به خانه برسي؟ چند بار ميتواني لوله فاضلاب را تعمير كني يا بروي دنبال برقكار تا بالاخره سيمكشي راهپله را درست كند؟ چند بار ميتواني خودت را به آن راه بزني و به روي خودت نياوري كه بچهها چرا زود از خانه بيرون ميزنند و چرا دير به خانه برميگردند؟ چند بار ميتواني از خير برق انداختن خانه بگذري؟ مگر چقدر ميتواني كتاب بخواني؟ چرا هيچ برنامهاي براي بيرون زدن از خانه پيش نميآيد؟ از خودت ميپرسي من قبلا هر چندوقت يكبار ميرفتم نانوايي؟ هر چند وقت يكبار سر از ميدان ميوه و تر بار درميآوردم؟ هر چند وقت يكبار به شهروند و رفاه سر ميزدم؟ تازه مگر جيب آدم آنقدر ياري ميكند كه بخواهد با هر بهانهاي به خريد برود؟ مينشيني توي خودت، مغموم و سرخورده و 30 سال آزگار را بررسي ميكني و آخر سر كه دستت به جايي بند نماند، ميگويي بگذار ببينم بچهها چه كار ميكنند. زنگ ميزني به بچه بزرگتر ميگويد: «چند دقيقه ديگر بهت زنگ ميزنم.» ميداني قصد بياحترامي ندارد، يادت ميافتد به آن روزي كه بچهاي شش ساله بود و بعد از مدرسه زنگ زده بود كه كي ميآيي خانه و گفته بودي چند دقيقه ديگر. ميگذري از اين يكي، زنگ ميزني به بچه دوم، فقط ميخواهي احوالپرسي كني و بداني كي به خانه ميآيد، برنامه ميريزي كه شايد شب بتوانيم بساط پيكنيك را ببريم توي يكي از پاركهاي دوروبر، اما جواب نميدهد. اساماس ميزند، آخر اساماس شد راه ارتباطي؟ بايد بلند شوي و عينك رابرداري و بعد از سه بار اشتباه كردن، آخر بخواني كه برايت نوشته: «من ديرتر با شما تماس ميگيرم.» سومي هميشه بهتر است، تهتغاري بايد جواب بدهد. زنگ ميزني و دردسترس نيست. دوباره زنگ ميزني و دوباره در دسترس نيست. ساعت چند است؟ شش بعدازظهر، تو به مدت 30 سال در چنين ساعتهايي به خانه برميگشتي. نميدانستي بايد ميز به هم ريخته را جمع كني يا لباسها را بيندازي توي ماشين لباسشويي يا بروي دنبال تعميركار كولر و در تمام اين مدت صداي بچهها توي گوشت زنگ ميزد كه «حوصلهمان سر رفته، بيرون نميرويم؟ پارك نميرويم؟ خريد نميرويم؟» آن روزها را گذراندهاي و حالا در ساعت شش بعدازظهر، بعد از شنيدن چند باره خبرهاي تلويزيون و راديو، ديگر نميداني چه كاري از دستت برميآيد. از آنجايي كه تو اولين بازنشسته جهان نخواهي بود كه اين روزها را ميگذراند و آخرينش هم نيستي، احتمالا در اولين مهماني كه فرزند بزرگترت را ديدي، برايش ميگويي كه از همين لحظههاي شلوغ زندگياش استفاده كند و به او ميگويي كه از حالا براي دوره بازنشستگياش برنامهريزي كند و به اين ترتيب، مسووليت خودت را در مقابل نسل بعد ادا ميكني.