• ۱۴۰۳ پنج شنبه ۱ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5550 -
  • ۱۴۰۲ سه شنبه ۱۷ مرداد

گفت‌وگوي «اعتماد» با جوان 35 ساله‌اي كه با همراهي مردم، هزاران جوانه بلوط را مهمان« الگِن» كرد

عاشقان زاگرس

نيره خادمي

پسر بچه را با انبوهي از دانه‌هاي زالزالك، پاي درخت گذاشته و رفته بود تا چوب خشك جمع كند. صداي بلند آواز دشتي مادر كه كم‌زور مي‌شد، سعيد از ترس به گريه مي‌افتاد. مادر كه برمي‌گشت در پاسخ به اينكه «چرا شاخه‌ درختان نزديك‌‌تر را براي هيزم قطع نمي‌كني تا زودتر برويم» چنين جمله‌اي را مي‌شنيد: «شايد اين درخت سبز همسر پيامبري بوده.» نه اينكه واقعا پيامبري حوالي «الگِن» بوده باشد؛ مردم اين روستا، افسانه‌هايي اينچنيني زياد داشته‌اند و اين افسانه‌ها روياهاي كودكي «سعيد انصاريان» در آن بن‌بست جغرافيايي را شكل مي‌داد و نخستين رويارويي او با محيط‌زيست بود. با گذشت حدود سه دهه از آن زمان انصاريان،‌ زاده روستاي الگن از توابع چاروساي كهگيلويه، حالا جوان 35 ساله‌اي است كه با همراهي مردم منطقه، دوستداران محيط زيست و به واسطه آشنايي با محمد درويش و راه‌اندازي بنياد الگن، روستاي كودكي‌هايش را با چشم‌اندازي 20 ساله، تبديل به سوژه‌اي جهاني كرده، آن را به ثبت ملي رسانده و جنگل‌هاي بلوط اطرافش را احيا كرده است. به تازگي هم تصميم دارد اقداماتي مشابه در اين زمينه را در ايلام، كرمانشاه و جنگل‌هاي هيركاني به سرانجام برساند.

 

كودكي و خوشي روزگار

سعيد انصاريان در كودكي بارها در برابر اتفاقات و كمبودهاي خاص آن منطقه محروم اما بهشت رويايي قرار گرفته؛ سيل‌، نبود جاده و آب و برق. در جواني قصد به تصوير كشيدن قصه‌هاي الگن را داشته ولي با ديدن فيلم وين اندرسن، كارگردان آلماني از آن منصرف شده و هشت سال پيش در نهايت پس از آشنايي با محمد درويش از مديران دولتي وقت، مسير زندگي حرفه‌اي خود را تغيير داده و دوباره به الگن بازگشته است. او در گفت‌وگو با «اعتماد» به شرح ماجراي دلدادگي‌اش به روستاي الگن پرداخت و درباره جرياناتي كه او را به به سمت احياي روستاي كودكي و جنگل‌هاي بلوط برده است، مي‌گويد: از خوبي روزگار در الگن به دنيا آمده و ذهنياتش هنوز پر از تصويرها و نمادهاي كودكي است: «منطقه‌اي كه از آن حرف مي‌زنم، اگر همين حالا و در سال 1402 هم وارد آن شويد، متوجه ميزان محروميتش به لحاظ برخورداري از مباحث سرزميني و دستاوردهاي حاكميتي خواهيد شد. در دوران كودكي من، اين محروميت‌ها به‌شدت بيشتر بود؛ آب، برق، گاز، جاده دسترسي و هيچ‌كدام از امكانات زيست اوليه در الگن وجود نداشت. براي كسي مثل مادر من حتي درست كردن چاي زمان زيادي مي‌برد چرا كه بايد از راه دور آب و هيزم مي‌آورد و براي آن آتش فراهم مي‌كرد. بودن در اين بن‌بست جغرافيايي و در ميان رشته‌كوه‌هاي زاگرس كه در عين حال پر از قصه، باور، آيين و مناسك بود ذهن آدم را بيشتر از واقعيت به سمت خيالات مي‌برد. در كودكي من هميشه تخيل كردن، بيشتر بود و در واقع الگن، شبيه تصورات بچگي من است. وقتي بزرگ‌تر شدم و حتي همين الان كه در الگن زندگي مي‌كنم، بيشتر از آنكه درگير واقعيت شوم با نشانه‌گذاري‌هاي روياگونه كودكي پيش مي‌روم. وقتي واقعيت باشد، محاسبات به ميان مي‌آيد و شايد لذت شيرين شوريدگي را كم كند. روياهاي كودكانه، خيلي هم قشنگ بود و ما بيشتر در ماورا زندگي مي‌كرديم ولي شايد حالا آن انتزاع كودكانه قابل انتقال در تمثيل بزرگسالانه نباشد. زماني كه آدم كودك است، درخت برايش يك شكل ديگر است و وقتي درخت بلوط بزرگ شد در ذهنش تبديل به پير سالخورده اسطوره‌اي مي‌شود. همه اينها علاوه بر بسياري از تصاوير ديگر كه به باور محلي منطقه گره خورده بود، در ذهن ما به تصوير تبديل مي‌شد؛ انگار يك راوي، قصه‌اي را روايت كند و ما انيميشن آن را بسازيم. زندگي براي من بيشتر اينطور بود.»

او در توضيح بيشتر درباره باورها و آيين‌هاي الگن كه در زندگي‌اش نقش ويژه‌اي داشته، از مذهب و نوع نگاه اهالي منطقه به عنوان يك مفهوم فرامتني ياد مي‌كند: «مذهب در زاگرس، بيشتر شكل اساطيري دارد و يك مفهوم فرامتني از متون شريعت است. مادر من اگرچه شكلي از مذهب تشيع را دارد، با فرياد حضرت مريم، نزد زني كه در آستانه فارغ شدن از بارداري بود مي‌رفت چرا كه معتقد بود حضرت مريم زايمان دشواري داشته است. قصه‌هاي بزرگ‌ترها براي ما بار آموزشي داشت و بخش زيادي از مناسبات زيست‌محيطي كه در ذهن من شكل گرفت، ريشه در باورهاي آن زمان دارد. عبارتي چون «يك روز يه پيامبري...» هيچ هويت مشخصي براي ما نداشت اما در قصه‌ها آن را به ما مي‌گفتند. به عنوان مثال مي‌گفتيم چرا شاهين‌هايي كه جوجه‌هاي‌تان را مي‌برند را نمي‌زنيد و آنها در پاسخ مي‌گفتند يك روز پيامبري در بيابان گم شده بود و هيچ سايه‌اي هم در آنجا نبود. اين پرنده، بال‌هايش را همانجا باز كرد و به او سايه داد. پيامبر هم آن پرنده را دعا كرد، بنابراين ما پرنده را نمي‌كشيم. بزرگ‌ترها هنگام جمع‌آوري هيزم، مي‌چرخيدند تا شاخه‌هاي خشك را جمع كنند و شاخه و تنه درخت زنده را نمي‌بريدند. بچه‌ها كه با آنها به جنگل رفته و بي‌تابي مي‌كردند كه چرا همين شاخه نزديك را نمي‌بريد تا زودتر به خانه برگرديم؟ ولي در جواب به آنها مي‌گفتند كه شايد اين درخت، همسر پيامبري بوده. اين ماجرا و عين همين تصوير براي من پيش آمده است. مادرم من را پاي درخت گذاشت و انبوهي از دانه‌هاي زالزالك را براي من چيد و براي جمع كردن شاخه‌هاي درخت، از من دور شد. در حال رفتن اشعار لري مثل يار يار يا دي‌بلال را با ريتمي شبيه به آواز دشتي مي‌خواند تا من صدايش را بشنوم. وقتي صدا ضعيف و نحيف مي‌شد، مي‌فهميدم از من خيلي دور شده و مي‌ترسيدم. گريه مي‌كردم و مي‌گفتم؛ اين همه شاخه نزديك همين جاست چرا دور شدي و مادرم در پاسخ همان جمله را مي‌گفت.»

 

زيستن در سرزمين لي‌لي‌پوت‌ها

روستاي الگِن ميان رشته‌كوه‌هاي زاگرس و در 70 كيلومتري مركز شهرستان كهگيلويه قرار دارد. در آن دوران كه دسترسي به جاده‌ها بسيار كمتر از حالا بود و روستا به لحاظ اقليمي در نقطه دشواري قرار داشت، مردم رفت و آمدي با نقاط ديگر نداشتند و به همين واسطه، بچه‌ها تصورات خاصي از موقعيت جغرافيايي خود داشتند: «فكر مي‌كردم اگر روي كوه سياه بروم، يك سمت كوه، الگن است و كل جهان آن سمت ديگر كوه است؛ مثل لي‌لي‌پوت‌ها. چراغ‌هاي يك روستاي ديگر در دوردست، براي من شبيه سياركي بود كه سوسو مي‌زد و اين نگاه، هر آدمي را شاعر مي‌كند. اين تصورات، حتي در نوجواني كه به همراه خانواده به دهدشت مهاجرت كردم با من بود. انگار مانند رانده شدن آدم از بهشت، من را از يك بهشت جادويي دور كرده‌اند. با اين تصورات وارد فضايي پر از گم‌گشتگي؛ بتن، سيمان و جمعيت زياد شدم. آدم‌ها و فضا را نمي‌شناختم و آنجا حكم تبعيد از بهشت را برايم داشت. وقتي آخرين امتحان مدرسه را پشت سر مي‌گذاشتم، بلافاصله خود را به الگن مي‌رساندم تا تابستان را در بهشتم باشم. به علت نامساعد بودن جاده و نبود وسيله رفت و آمد مناسب اگر با يك وانت باري به الگن مي‌‌رفتيم حدود 4 تا 5 ساعت در راه بوديم ولي حالا اين مسير حدود 40 دقيقه زمان مي‌برد. مسافت 80 كيلومتري در كودكي من، با 80 كيلومتر حالا به لحاظ مقياس زماني كاملا متفاوت است.»

 

سيل‌ها، جنازه‌ها و گورستان‌هاي جمعي

پدر سعيد انصاريان نظامي بود و پس از جنگ در جايي دورتر از خانه مستقر مي‌شد، بنابراين بچه‌ها فقط ده روز از ماه او را در خانه داشتند. گاهي هم كه به مرخصي مي‌آمد به خاطر شرايط جوي مجبور مي‌شد در يك روستاي ديگر بماند: «زمستان‌ها به علت بارندگي زياد، رودخانه‌هاي اطراف، خروشان مي‌شدند و پدر گاهي در يك روستا پايين‌تر مي‌ماند و ممكن بود در طول مرخصي او را فقط از آن طرف رودخانه ببينيم. سوغاتي‌هايش را هم آن طرف رودخانه مي‌گذاشت تا بعد به آن طرف برويم و آنها را بياوريم. گاهي كه خشم رودخانه‌ها خاموش مي‌شد، اهالي طناب‌هاي محكمي را به هم گره مي‌زدند و به آن طرف مي‌انداختند. 40 - 30 نفر آن را نگه مي‌داشتند تا پدر آن را دور كمرش ببندد و او را به اين طرف بكشند. اين شيوه نه تنها براي پدر من كه شيوه متداول عبور از رودخانه روستا بود و افراد زيادي حتي جان‌شان را از دست دادند. تصوير خيلي غريبي از اين ماجرا در زاگرس هست؛ در گورستان روستاهاي مجاور رودخانه‌ها، قبرهاي تك‌افتاده و بعضا گمنامي وجود دارد. اين قبرها جنازه‌هايي بودند كه سيل آنها را با خود مي‌آورد. جنازه در هر روستايي كه پيدا مي‌شد، اهالي همان روستا موظف به برگزاري مراسم سوگواري و دفن او بودند. موبايل هم كه نبود و هيچ‌كس نمي‌توانست هويت آن فرد را تشخيص دهد. بنابراين همه‌چيز در اين منطقه شبيه يك سرزمين عجيب و غريب است.» همه آن تصاوير، باورها، آيين‌ها و قصه‌هاي بزرگ‌تر‌ها مدتي او را به وادي شعر برد، بعدتر به سمت سينما رفت ولي در سينما هم ماندگار نشد: «در نوجواني وقتي چند ماه از بهشت طلايي‌ام دور مي‌افتادم، شروع به بازسازي آن وقايع مي‌كردم. شعر مي‌گفتم و به انجمن شعر مي‌رفتم. عاملی که باعث شد به رغم اینکه ریاضی فیزیک خواندم به سمت سینما بروم این بود که فكر مي‌كردم شعر، زبان جهاني نيست كه بتوانم با آن شگفتي‌هاي اين سرزمين را بنوسيم پس بايد زبان تصوير را ياد بگيرم و حرف‌هايم را به جاي گنجاندن در كلمات، از طريق سينما به مردم جهان بگويم. بعدها فهميدم اشتباه مي‌كنم و اگر شاعر ناتواني هستم كه نمي‌توانم شعر جهاني بگويم، مشكل از شعر فارسي نيست.» دانشجوي ترم دوم يا سوم دانشگاه بود، يك روز در گروه سينماي دانشكده فيلمي از ويم وندرس، كارگردان و تهيه‌كننده آلماني به نمايش درآمد؛ فيلمي كه در دهه هفتاد ميلادي ساخته شده بود و پس از نمايش آن، دنيا و هدف‌هاي انصاريان تغيير كرد. «هر هفته ‌طبق معمول، فيلمي براي نقد و بررسي نمايش داده مي‌شد و آن هفته، «بال‌هاي اشتياق» پخش شد. تمام كه شد، ميخكوب بودم و از جايم تكان نخوردم. خوب يادم است كه در بوشهر، هوا شرجي بود ولي با وجود گرماي هوا تا چند ساعت در ورودي دانشكده نشستم. من به سينما آمده بودم تا اين فيلم را بسازم ولي يك نفر، يكسال قبل از اينكه به دنيا بيايم، اين فيلم را در آلمان ساخته و كلي هم جايزه گرفته بود. شوكه بودم چون به طرز شگفت‌انگيزي آن را پلان به پلان در ذهنم ساخته و حتي بخش‌هاي كاملا غربي آن را معادل شرقي و در الگن تجسم كرده بودم. بعد متوجه شدم در دنياي جادويي، تنها نيستم و آدم‌ها با چنين تصورات ماورايي، زياد هستند. سينما بعد از آن، از هنر تبديل به عرصه كسب و كار من شد؛ شوق اوليه‌ام با ديدن آن فيلم از بين رفت و دوباره به شعر رجعت كردم. به تهران آمدم و از 88-87 بيشتر كار تيزر، مستند، ويديوگرافي و ديگر كارهاي مرتبط انجام مي‌دادم و زندگي مي‌كردم.»

 

آشنايي با محمد درويش و آغاز نگراني براي الگن

روتين معمول زندگي ادامه داشت تا اينكه در سال 94 به‌طور اتفاقي با محمد درويش كه آن زمان مديركل دفتر آموزش و مشاركت‌هاي مردمي سازمان حفاظت محيط زيست بود، آشنا شد و در حالي كه چندان رغبتي به مديران دولتي نداشت اين آشنايي براي او مبارك افتاد. «به عنوان مجري يك برنامه مرتبط با بيابان‌زدايي راهي اهواز بودم و آقاي درويش هم به عنوان سخنران دعوت بود. براي هر دو نفر ما بليت هواپيما گرفته بودند. انتظار يك آدم كت و شلواري را داشتم و حتي شب قبل از آن چون تدوين داشتم، گفتم در طول پرواز مي‌خوابم و در بخش‌هايي از پرواز هم خوابيدم اما در هم‌صحبتي با او، متوجه شدم با مديران ديگر متفاوت است و سفر را مي‌شود با او تحمل كرد. سخنراني زيبايي هم درباره بحران‌هاي محيط‌زيستي در جنوب‌غربي ايران داشت؛ شعر را به اندازه و درست به كار مي‌گرفت و پر حرف هم نبود. در تهران باهم دوست شديم و كافه مي‌رفتيم. هنوز محيط‌زيستي نشده بودم ولي گاهي به او مي‌گفتم: «در كهگيلويه زادگاهي دارم كه حال و هوايش خيلي خوب است، يك بار شما را آنجا ببرم تا ببينيد و اينقدر غر نزنيد.» به هر حال هنوز تصور من از الگن، تخيلات كودكانه بود. همزمان و هر روز هم با ديدن صفحه اينستاگرام و نوشته‌هاي او، بيشتر نگران اوضاع مي‌شدم ولي هنوز خيلي جدي نبود. آقاي درويش حدودا دو سال پس از اين ماجرا در سال 96 پذيرفت به الگن بيايد. آمد و گفت: حال خوبي مي‌گفتي را به من نشان بده. رفتيم مناطق را ببينيم. كمي نگاه كرد و گفت: شما هم كه كشاورزي زيراشكوب داريد، چرا گله اين همه زاگرس را مي‌چرد؟ چوپان آن طرف در حال بريدن شاخه براي گله‌اش بود. ديديد با كسي مي‌رويد و به يك‌باره چشم‌تان به مسائلي باز مي‌شود كه تا قبل از آن نمي‌ديديد. شانس من، آن روز هرچه اتفاق ناخوشايند بود در زاگرس و الگن افتاد و آقاي درويش ديد. حتي گفت: درختان جواني را نشانم بده. يك درخت كم قد و قواره را به او نشان دادم. بعد گفت: اينكه الان صد سالش است. بلوط كند رشد است، مثل هلو نيست كه بكاري و زود بالا بيايد. مدام توضيح مي‌داد و من بيشتر نگران مي‌شدم. به‌رغم اينكه سفر خوش گذشت ولي اين فكر با من بود؛ الگن طوري كه فكر مي‌كردم نيست. برنامه‌اي هم براي آن نداشتم، برگشتن دايمي به الگن هم در مخيله‌ام وجود نداشت. ديدارها ادامه داشت و هر بار بيشتر مي‌ترسيدم. در نهايت يك روز گفتم چه كنيم؟ گفت: بايد كاري انجام شود. بعد شروع به تدوين اقداماتي براي زاگرس كردم. هنوز هم نيت برگشت نداشتم. مي‌خواستيم مسائلي را براي زاگرس رديف كنيم و راهكارهايي را درباره قرق و قرقبان تدوين كنيم ولي نمي‌خواستيم زيرنظر دولت باشد چون يكي از مسائلي كه برشمرديم؛ خود دولت و دخالت‌هاي دولتي بود. او هم مي‌گفت: بايد خودت بروي اين كارها را انجام بدهي. فكر كردي كسي آنها را پياده مي‌كند. اين حرف به قدري در ذهن من محال بود كه آن را جدي نگرفتم. فكر كردم اگر برگردم، تمام كار و زندگي‌ام كه اينجاست. تصورم اين نبود كه وقتي رفتم مرا بشناسند و عده‌اي كمك كنند. فكر نمي‌كردم كسي براي احياي زاگرس، همدلي داشته باشد و كمك كند. ذهنيت‌مان اين بود كه با كمترين امكانات و سخت‌ترين شرايط روبرو مي‌شويم.»

 

اعلام عمومي، همكاري جهاني

و حمايت جامعه محلي

در نهايت سال 98 تصميم نهايي را گرفت و در ميان مخالفت دوستانش براي بازگشت به الگن قدم برداشت. تمام پروژه‌ها را در تهران تحويل داد و اين تصميم در اينستاگرام محمد درويش، اعلام عمومي شد. «آن زمان فهميدم كه اين تصميم، روياي بسياري از افراد است كه آن را جدي نگرفته‌اند. از همان اول پيام‌هاي مهربانانه و اعلام حمايت از سراسر دنيا و از سوي ايراني‌هاي داخل و خارج دريافت كردم. با اهالي روستا يك جلسه در مسجد گذاشتم و ماجرا و عواقب ادامه اين رويه را شرح دادم. خود را آماده كرده بودم كه جلسه با دعوا تمام ‌شود، ولي شگفت‌زده شدم كه اهالي خودشان، قبل از بازگشت من، صحبت كرده و تصميم گرفته بودند كه اين فرصت را به من بدهند. فكر مي‌كردم همان اول شايد مجبور شويم كاشت مناطق ديگر را شروع كنيم ولي همان شب اول با قرق هزار هكتار موافقت كردند بنابراين در ذهن خودم، چند سال جلو افتادم و انگيزه و قدرتم بيشتر شد. داوطلب جذب كرديم، كاشت انجام شد و اجازه جمع‌آوري گونه‌ها را هم نداديم. آذرماه سال 98 كه فصل كاشت و افتتاحيه قرق بود با كرونا مواجه شديم و كارهاي داوطلبانه حضوري افت كرد. با وجود اين، تمام اين روند، مانند روياهاي كودكانه‌ام شيرين بود.»

 

و حاصلِ آنچه كاشته شد

احياي جنگل‌هاي بلوط منطقه به عنوان يكي از برنامه‌هاي بنياد الگن مطرح بود، بنابراين هزار هكتار از منطقه، تحت حفاظت قرار گرفت و دانه‌هاي بلوط، بادام، زالزالك و بنه در خاك و زمين جا گرفت و جوانه‌ كرد؛ برخي گونه‌هاي جانوري به واسطه امنيت دوباره در منطقه، رجعت كردند و آنطور كه بنيانگذار بنياد الگن مي‌گويد؛ حتي برخي شكارچيان محلي دست از شكار برداشته‌اند. «حالا هزاران جوانه بلوط و زالزالك در منطقه داريم و به قدري در منطقه متراكم است كه در آنجا بايد روي نوك انگشت پا حركت كنيد. گونه‌هاي جانوري چون سنجاب، گراز، كبك، تيهو و عقاب طلايي برگشته‌اند و اين زنجيره از سال 98 تاكنون در حال تكميل شدن است. ماه پيش با كار گذاشتن دوربين تله‌اي، پلنگ را هم در منطقه ثبت كرديم. من حتي در اين باره زورگو هم بودم ولي اهالي همراهي كردند مثلا اجازه برداشت دانه ميوه‌هاي وحشي را به آنها نمي‌دهم و مي‌گويم براي خرس‌ها است. سال گذشته يك خرس با يكي از محيط‌بانان در منطقه ما درگير شد ولي اهالي بدون صدمه زدن به خرس با هل‌هله و احترام حيوان را به زيستگاه خود هدايت كردند چون متوجه شده‌اند كه خرس در زيستگاه خود است و تقصيري ندارد و اين تداخل را ما ايجاد كرديم كه براي او هم دردسر شده است. ما حتي شكارچي داشتيم كه الان ديگر شكار نمي‌كند و خود مراقب جانوران است.»

 

مردم چطور همراه شدند؟

بنياد الگن در طول فعاليت چهارساله، هيچ‌گونه آموزش مستقيمي در زمينه محيط‌زيست و حيات‌ وحش به مردم منطقه نداشته است ولي تمام آنچه در اين روستا پيش آمده، براي اهالي و كودكان كلاس درس است. «بومي‌ها مي‌ديدند كه فردي از خارج از كشور يا از دورترين نقطه ايران براي مراقبت از جنگل‌ها، خرس‌ها و كبك‌ها به الگن آمده است. بار آموزشي اين مطلب از حضور سخنران و سخنراني درباره اهميت حيوانات، هزار برابر بيشتر بود. مردم به صورت ديداري متوجه اهميت موضوع شدند، اما بخش ديگر اين رويكرد به چرخه زيسته در قصه‌هاي ماورايي از پرنده، پيامبر و جمله‌هاي آييني در الگن برمي‌گردد و از سوي ديگر به واسطه مصاحبه‌ها اهميت موضوع برايشان بيشتر شد. آنها هم مثل من، ابعاد ويرانگر پيرامون خود را نمي‌دانستند و يكي از عوامل مطرح شدن شعار آهستگي و شكيبايي بلوط در الگن، همين بود چون بلوط درخت آهسته‌اي است و شعار ما در الگن هم «آهسته چون بلوط» است. بلوط تا دو هزار سال عمر مي‌كند، سر فرصت بالا مي‌آيد و براي همين آسيب‌پذيرتر است. درباره كودكان الگن هم آموزش مستقيم نداشتيم. آنها هم در معاشرت و مواجهه با آدم‌ها و فرهنگ‌هاي مختلف قرار گرفتند و طي اين مدت، تغيير و رشد اعتماد به نفس را در ميان آنها مي‌بينيم. آموزش در بچه‌ها به اين صورت و در معاشرت و گفت‌وگو اتفاق افتاده است. هيچ‌وقت درباره بلوط به آنها توضيح ندادم، فقط زمان كاشت آنها را با خودم مي‌برم، يكسال بعد مي‌بينند كه درخت تازه 10 سانت رشد كرده است بنابراين كندرشد بودن بلوط را مي‌بينند و اين شيوه براي آنها ماندگارتر است.»

 

اينستاگرام نبود، كارها اينطور پيش نمي‌رفت

اما چطور شد كه اهالي روستا به يك جوان 31 ساله شاعر اعتماد كردند؟ آنطور كه خود تحليل مي‌كند، دو عامل باعث اين پذيرش از سوي جامعه محلي شده است؛ عشق به الگن كه هميشه در شعرهايش مي‌ديدند و ديگر اينكه هميشه درباره تصورات كودكي با آنها سخن گفته بود. «باور كرده بودند كه براي كار اساسي آمده‌ام. ما در الگن عملا هم در يك خانواده بزرگ هستيم، حتي اگر نسبت خوني در ميان نباشد در طول تاريخ، نسبت خويشاوندي پيوسته‌اي بين ما شكل گرفته است. براي همين، بيش از اينكه مخالف باشند، نگران بودند كه اگر طرح شكست بخورد سر زبان‌ها افتاديم و آبروريزي مي‌شود. نگراني‌ها بيشتر از اين جنس بود براي همين همه پاي كار آمدند ضمن اينكه علاوه بر موضوع جنگل، برخي كمك‌ها را صرف مرمت خانه‌هاي تاريخي الگن كرديم. بافت روستا را انسجام داديم، راه و سنگفرش درست كرديم و كانال‌كشي‌هاي آب انجام شد. هر چند اگر قرار بر تشكر از چند گروه باشد حتما يك گروه، اينستاگرام است كه باعث اشتراك‌گذاري قصه زندگي‌‌مان با ديگران شد و قطعا اگر اينستاگرام نبود آشنايي با آقاي درويش اينطور پيش نمي‌رفت و اين سلسله اتفاقات درباره جامعه محلي نمي‌افتاد.»

 

زنان وسط ماجرا هستند

يكي از مهم‌ترين حسن‌هاي فعاليت در روستاي الگن، پيش‌رو بودن زنان است؛ نه تنها در دامداري و كشاورزي كه حتي در زمينه احياي الگن و جنگل‌هاي بلوط. «زنان در الگن وسط ماجرا هستند و حتي اگر مردي اشتباه كند از طريق خانمش كار را پيگيري مي‌كنيم. قدرت اصلي در اين روستا با زنان است. در مناطق مختلف ايران هم گاهي‌ زن‌ها همه فعاليت‌ها را انجام مي‌دهند و در عين حال صاحب راي و نظر نيستند ولي در الگن اينطور نيست و زنان صاحب راي و نظر هستند چون اين روستا، مردان منعطف و دموكراتي دارد.»

 

آنچه براي الگن قبول نكردند

مردم الگن بارها ديده‌اند كه سعيد انصاريان كمك‌هاي مستقيم به الگن را رد كرده اما همچنان با او همراهند: «هرگز مانند خيريه‌ها تقاضاي كمك مستقيم ‌نكرديم. من با كمك مستقيم مخالفم چرا كه بخش زيادي از خيريه‌ها، جامعه محلي را نابود كرده و عزت نفس آنها را از بين برده‌اند. مي‌توانستم كمك‌ها را بگيرم به آنها بدهم و قهرمان‌تر شوم ولي به هيچ‌وجه اجازه ندادم، در عوض در الگن كتابخانه‌اي داريم كه هر كتاب آن از يك جاي ايران آمده است؛ بيش از هزار جلد كتاب درجه يك. عامل ثبات و تداوم ما همين بود كه فقط كمك‌هاي خالصانه و غيرمستقيم را پذيرفتيم. مدرسه‌اي هم در روستا به علت كاهش جمعيت، متروكه و تبديل به انبار كاه شده بود. براي اينكه ثابت كنيم دولت هيچ ديني به گردن اين پروژه ندارد آن را هم از آموزش و پرورش اجاره كرديم. بايد به مناطق ديگر ثابت مي‌كرديم كه اين پروژه با اتكا به مردم پيش مي‌رود. مدرسه را اينجا تميز كرديم و براي داوطلبان و مهمانان الگن، رنگ‌كاري و تعميرات و تا حدي تجهيز شد. البته خيلي خراب بود و چند تريلي زباله از آن خارج كرديم. بخشي از همين پروژه‌‌ها به نوعي تبديل به محل اشتغال براي اهالي روستا شد، در حالي كه برخي تا پيش از آن براي كار به مناطق اطرف مي‌رفتند. رفت و آمد آدم‌ها هم به گردشگري كمك كرده است. خانه‌هاي تاريخي را مرمت كرديم تا به اقامتگاه تبديل شود و گردش مالي مختصري براي اهالي ايجاد كند. در اين شرايط، روستا اقتصاد ايمن‌تري نسبت به دامداري كه به زاگرس و جنگل و بلوط آسيب مي‌زند، خواهد داشت. تاكيد ما اشتغال در روستا است و بنياد «ايفا» را هم براي ارايه وام خوداشتغالي به جوامع محلي به اين كار وارد كرديم.» اين كار چشم‌انداز بلندمدت 20 ساله دارد كه فاز اول آن ايجاد قرق و احياي جنگل بود و 5 خانه تاريخي هم آماده شده است. فاز دوم طرح به عنوان فاز اقتصادي در حال عملياتي شدن است و قلعه تاريخي الگن هم در فاز جديد مرمت و تبديل به موزه مي‌شود.

 

پيشنهاد كار براي احياي مناطقي در ايلام، كرمانشاه و هيركاني

در چشم‌انداز طرح الگن، ظرف 4-3 سال آينده سيستم بايد منهاي انصاريان و توسط بومي‌ها ادامه يابد چرا كه او بايد براي بارگذاري طرح به مناطق ديگري برود. جز روستاي كودكي‌هايش، چند منطقه ديگر از جمله در ايلام، كرمانشاه و جنگل‌هاي هيركاني براي احيا توسط اين بنياد پيشنهاد شده است: «روستاي زنجيره اوليا و ديناركوه مستعد اين كار است و از كرمانشاه، ايلام و جنگل‌هاي هيركاني هم درخواست داريم تا تجربه الگن را در آنجا بارگذاري كنيم. ماه گذشته با آقاي درويش به ديناركوه ايلام هم رفتيم كه منطقه مستعد قرق دارد و در شهريور هم قرار است چند منطقه در هيركاني را ببينيم.» او معتقد است كه در كنار همه اين موارد و پيشنهادها، چرخه الگن باعث دگرگون شدن مفهوم بلوط به مثابه عنصر فرهنگي و نه فقط يك درخت شده است. «خيلي‌ها فرق بلوط و چنار را نمي‌دانستند و در اين سال‌ها، يكي از دستاوردهاي مهم ما تبديل زاگرس به مساله امنيت ملي بود. بسياري از هموطنان نمي‌دانستند زاگرس، نيمي از آب‌هاي شيرين ايران را توليد مي‌كند و از اهميت آن به لحاظ اكولوژيك، بي‌خبر بودند بنابراين در كنار كار ميداني، توانستيم براي شناساندن اهميت موضوع همزمان ابزار رسانه‌اي را به كار بگيريم. همين موضوع باعث شد وقتي زاگرس آتش‌سوزي مي‌شود، آدم‌ها حتي از بلوچستان يا گنبد كاووس نگران شوند و خوشبختانه حيرت‌انگيزترين بُعد كار ما همين است.» بهمن 99 روستاي الگن در نتيجه اقدامات زيست‌محيطي و معماري توسط بنياد الگن به عنوان ميراث طبيعي و تاريخي ثبت ملي شد و انصاريان هم مي‌گويد كه پرونده روستا به قدري كامل بود كه همان زمان از بين چندين پرونده خارج از نوبت بررسي شد و به ثبت رسيد.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون