بابک طیبی
درست بیست سال پیش مثل یک بسته پستی بیمقصد، از تهران برگشت خورده بودم به شیراز. همراه دختر یک ساله و مادر پا به ماهش، با احترام و التماس، دعوت بهکار شده بودم و تهران گفته بودند نمیتوانیم باهات کار کنیم. توضیحی هم نمیدادند که چرا. دو سه ماهی گشته بودم و دست از پا درازتر، دست دو بچه و مادرشان را گرفته و برگشته بودم شیراز و طبقه دومی در کوچه کنار حافظیه با قرض و قوله پول پیش، کرایه کرده بودم. حال ولیعهدی را داشتم که برادر کوچکش بعد از کودتا، کرده باشدش مسوول اصطبل. تُفی شده بودم که بعد از بوسهای عاشقانه انداخته شده باشد توی صورت.
لابد از نگاهم زهر میبارید که با اولین باران اردیبهشتی شیراز، ترانه باران را گفتم که روایت حنظل باری از باران داشت. خودم را تنهاتر از هر وقتی حس میکردم. نه حوصله خانه را داشتم نه لطافت هوای خیابان را. شماره شاپور را گرفتم. از قضا حافظیه بود. گفت تلخی نکن، میخوام برم خونه، بیا با هم قدمی بزنیم. دو دقیقه بعد دم در حافظیه بودم. چند بغل، عوض کردیم و راه افتادیم. گفت ابوتراب برایم چیزهایی گفته که تهران چه دربدریهایی کشیدهای، نگفتن چرا؟! خندیدم که بالاخره رفاقت با شماها تاوان دارد.
میدان اطلسی را دور میزدیم به سمت پیادهرو که پرسید چیزی هم نوشتی این روزا؟ ویرم گرفت ترانه باران را با همین آهنگ حسی که آمده بود برایش بخوانم در آن هوا. خواندم. پیادهها طوری نگاهمان میکردند که این دو تا دیوانه دیگر کیستند. «...این صدای باد مست و وحشیه/ داره سیلی میزنه به پنجره/ چشمامو هنوز نذاشتم روی هم/ خواب می بینم خونه مو آب میبره...»
- خیلی تلخه بابک! ولی کار خوبیه، بده یه آهنگساز درست و حسابی، افکت صدای بارون هم بذارن روش، عالی میشه
- آخه من چه شیرینیای دیدم که خوب نگاه کنم به بارون. بعدشم اصلا ما بنویسیم که چی بشه که کجای دنیا عوض بشه که کی چی بهمون بده که یه مشت بیسواد رانتخوار مسخره، خونه و ماشین و باغشون سر جاش باشه ولی ما چی؟ همهش دربدری؟!...
سر چهارراه باغتخت ایستاد. دستم را گرفت. گفت بیا یه دیقه روی این صندلی بشینیم. نشستیم. سرش را بین دستها گرفت. طوری آه کشید انگاری پک عمیقی به سیگار برگ زده باشد. بعد مهربان درآمد که ببین عزیز من! وقتی پاتو گذاشتی توی فرهنگ، باید همون اول پیه همه چی رو به تنت بمالی، گرسنگی داره، دربدری داره [...] فکر کن مثل یه سرباز گمنام باید بجنگی توی تاریکی، تازه شاید، اونم شاید بتونی روی ذهن چند نفر تاثیر بذاری...
آوازه شاپور را از اوایل دهه هفتاد شنیده بودم اما اولین دیدارهایمان از اواسط آن دهه بود. مگر میشد آن ریش و گیس بور، آن دو گوی درخشان یشم-فیروزهای، آن هیات مسیحایی و آن لبهای یکوری بالارونده را که انگاری از بیاعتنایی به دنیا و استغنا از مردمان بود، ببینی و جذبش نشوی. مهمترین شاخصه جذبکنندهاش برای جوان کلهشقی چون من اما ادای پدر و مراد و پیر در نیاوردن بود. با پیشیانی چون آتشی و دستغیب و خائفی و پرهیزکار، فروتن بود و با پسینیانی چون ما و بعدتر جوانتر از ما گویی همسال میشد؛ بیآنکه از شأن بزرگیاش کاسته شود. رفیقی میگفت خودش را در سطح جوانها میآورد پایین. من گفتم برعکس، میکوشید جوانها را تا سطح خودش بکشد بالا.
هم از او آموختم ادبیاتیها یک خانوادهاند. لااقل عید به عید باید به بزرگترها تلفن کرد و تبریک گفت و احوال پرسید.
هرچه از دوستیمان میگذشت، بیشتر میدیدم چقدر جامعالاطراف است و چقدر داناییاش را جیغ نمیزند. بیآنکه ادعای استادی کند، خوب دیدن و خوب خواندن و موشکافانه نقد کردن را یاد خیلیها داد. هم از او آموختم حتی سایه هولناک مرگ که بازماندگان را مهربانتر میکند، نباید موجب شود از مواضع منتقدانهات نسبت به کسی کوتاه بیایی.
در بیست و چند سال رفاقت البته یکی، دو باری دلخوریهایی داشتیم از هم که بیشتر ناشی از سوءتفاهم یا صراحت لهجه مضاعف من بود شاید. مثلا رک و پوست کنده بهش میگفتم نگاه مکتوب ستایشگرت به زن را چرا زیست نمیکنی شاپورجان؟! یا میگفتم اینکه آقای فلانی گفته چقدر کابینتهای زردرنگ قشنگی دارین، چطور میتواند طعنه زده باشد به افسردگی احتمالی تو آخه لامصب؟!
بحث و جدل نمیکرد. لبهای یکوری بالا روندهاش انگار میگفت مهم نیست، تنهایی موهبتی است که عوارضی هم دارد بالاخره. تنهایی! تنهایی! آه تنهایی! اصلا میدانی شاپور! بگذار حالا که رفتهای، از تنهاییهات بنویسم؛ از اینکه فرقی نمیکرد صبح یا ظهر یا شب هروقت تلفن میکردم و حنجره تازه سوهان کشیدهات الو میداد، پشیمان میگفتم آخ آخ خواب بودی؟!
- نه قربونت، نه، خب من تنهام کسی ندارم باهاش حرف بزنم واسه همین همه خیال میکنن بیدارم کردن...
بگذار شاپور! بگذار بنویسم از اوایل کرونا که تلفنی گفتی از خانه هفت تنی رفتهای فلکه ولی عصر و من خندیدم که از کوچه خوشنویسان همینطور داری میروی سمت دریاچه نمک، من هم بعد مجردی آمدهام قصر قمشه، لیلا هم رفته اکبرآباد، انگار داریم مرزبانان شیراز میشویم که مبادا کلمهای حرام وارد شود به شهر!
تنهایی آه تنهایی! نمیدانم تنهایی گور برایت دلخواهتر است یا تنهاییهای زندگیات؟! نمیدانم حالا کجایند آنها که تنهایت کردند؟ آنها که معنای دگرگونی را فقط در مشتهای آسمانکوب قوی میدیدند و با تصمیمهای عجول و کور، فرصت ادامه تدریس در دانشگاه را از تو گرفتند و زندانیات کردند؟ کجایند آنها که زمانه را طوری رقم زدند که تو و شاپور بنیاد -دو کارشناس ارشد زبان انگلیسی و سینما- در دهه شصت مجبور شوید هندوانه بریزید پشت وانت و داد بزنید: «هندونه بدم هندونه تازه و توو سرخ به شرط» تا اموراتتان بگذرد؟! راستش نمیدانم کجایند. شاید بعضیهاشان همین حالا دارند تلاش میکنند چند آجری را که در این عمارت گذاشتهاند، بردارند؛ لابد یکیشان همان مامور در دهه شصت که تحت تاثیر رواداریات، بعد از آزادی، کارت عروسی دخترش را برایت آورده بود. بگذریم شاپورجان! بگذریم که خلوتای آرام گورت را به هم نزنم و بروم با خودم و دوستانت واگویه کنم...
در مورد آثار جورکش البته دیگران نوشتهاند و در آینده حتما خواهند نوشت اما این متن بر آن است که بر تاثیرات شخصی از او مبتنی بر رابطه نزدیک سالیان تمرکز کند. راستش من با همین اندک فعالیتم در ادبیات، از همه آموختهام اما شاگرد مستقیم هیچکس نبودهام؛ از هر بوستانی، گلی. در فضای ادبی شیراز از شهریار و ابوتراب بیشتر یاد گرفتهام اما بیگمان مهمترین آدم ادبیاتی که بر بنیانهای فکریام تاثیر اساسی گذاشت، جورکش بود. این همه اهمیت دادن و با دقت گوش دادن و خواندن و با صراحت توام با چاشنی مهر البته نقد کردن برایم حیرتآور بود از سوی کسی از نسل قبل ما. به گمانم شاپور اگرچه در شمار اندک شاعرانی که خودش، ژنی میخواند، نبود اما بهشدت منتقد ژنی بود. در مورد اهمیت گفتوگو و رواداری کمتر حرف میزد و بیشتر زندگیشان میکرد. با این همه معتقد بود هر شاعر و نویسندهای باید آهنگ خودش را بزند و ادبیات جایی برای فردیتهای گردنفرازانه است. این مقلد نبودن و بیهیچ هراسی به سراغ همه آدمها و متنها منتقدانه رفتن را شاید بعد از تجربه اتوبوس ارمنستان بیشتر فهمیده بود که وقتی اختیار فرمان دست کسی دیگر باشد چه بسا از ته درهای بیبازگشت سر درآوری؛ هر اهل کلمهای باید سوار ماشین شخصی خودش شود و در جاده کلمات براند.
برای همین آویزان نبودن به هیچ بنی بشری و هیچ نحله فکریای بود که راحت دست کرد در پس و پلاهای فرهنگ مکتوبمان و نشانمان داد چقدر ادبیات در جاهایی در عین مسحورکنندگی و شیدایینمایی میتواند عوارض خشونتباری داشته باشد و سعادت و شادمانی را آرامآرام از ملتی بگیرد. وسط مجلس سماع مولوی، صدای تنبور و دف را قطع کرد و پرسید آهای جناب مولوی! قرار است ما را با این رقص بیفرجام و موهوم و این عرفان بیشناسنامه به کجا ببری؟! در میانه رزم پدر و پسر، خنجر را از دست رستم گرفت و گفت اینطورها هم که فردوسی در موردت نوشته، نیست برادر سیستانی من! نفسی تازه کن، آب خنکی بخور و بنشین تا برایت بگویم چرا!
هدایتی دیگر به ما شناساند و نیمایی دیگر و نترسید از هاله گِرد نام شاعر بزرگ و گفت به این دلایل، شاملو، نیما را درست درک نکرد و شعر ما را چندین دهه عقب انداخت.
البته اینهمه جدیت در نقد و پژوهش از او آدمی اخمو و جدی نساخت. شاید سایه سار مهربان طنز فقط میتوانست تلخیهای زندگی را برایش قابل تحمل کند. اوایل پاییز سال هشتاد و نُه بود انگار که با او و اکبرپور و دو سه دوست دیگر رفتیم گرمسیر اجدادیمان در سی کیلومتری گچساران. مادر که سفره هفترنگ ناهار را جمع کرد، شاپور متعجب از این همه اطعمه و اشربه لذیذ که دست تنها آماده کرده بود، گفت آنا! -مرحوم مادر را همه دوستانم با همین لفظ ترکی خطاب میکردند- من بابای بابک را دیدهم مرد شریفیه شما هم که زن بزرگی هستین، فضولی نباشهها چی شد سی سال پیش از هم جدا شدین؟! مادر طفره رفت که هر چی بوده تموم شده و هرچی باشه پسر عموم هست و بابای بچهها. اصرار شاپور کارساز شد و چند صحنه از خوشگذرانیهای پدر را گفت که من حرف را عوض کردم تا آنا بیش از این اذیت نشود.
عصر رفتیم لیموزار آنا. به هر کداممان کیسهای بیست کیلویی داد و گفت هرچه میتونید بچینین و بردارین، نوش جونتون! احمد زرنگتر از ما بود و توانست پنج کیلویی در یک ساعت بچیند.
سر شب، آنا دستور سر بریدن بره را صادر کرد و کباب ترکی راه انداخت. بین کباب زدن چند نفر میآمدند و به ترکی چیزهایی میگفتند در مورد دعوای زمین و مرتع. آنا دو جمله میگفت، مردهای سبیلو سر خم میکردند و میرفتند. شاپور پرسید چهکاره هست که همه به حرفش گوش میدن این طوری؟! گفتم والا باباش، بزرگ اینجا بوده، خودشو نمیدونم!
آنا بعد از شام خوابید و ما زغالهای کباب را برداشتیم و نشستیم روی تخت بزرگ حیاط و بساط چای را علم کردیم. ساعت از نیمه شب گذشته بود که حرف آنا شد. گفتم زن مقتدریه، ولی همین اقتدار شاید از زنانگی دورش کرده باشه. شاپور گفت ولی بابات واقعا ظلم کرده بهش، گمونم باید مجازات بشه! گفتم اصلا شما قاضی! چه مجازاتی واسهش در نظر میگیری؟! جدی در آمد که به نظرم بهترین مجازاتش اینه که یه بار دیگه برگرده با آنا زندگی کنه!
تخت از صدای خنده ما منفجر شد که آنا بیدار شد و هراسان پرسید چی شده ببهم؟! گفتم هیچی شما برو بخواب، یه خاطره خندهدار از بابا تعریف کردم...
در مورد جورکش اگر قرار باشد فقط یک کلمه بنویسیم بیگمان رواداری است. زمستان همان سالِ سفر به پاکوه، میرشکاک آمده بود شیراز. گفت خیلی دلم میخواد جورکش رو ببینم، جور میکنی؟! راستش نمیدانستم چه باید بگویم. دیدار دو ادبیاتی از دو طیف متنافر چطور میتوانست شکل بگیرد! آنهم در آن سالهای پر از سوءتفاهم. یکی سالها عربده کشیده بود در شعرها و مقالاتش و دیگری با لحنی ته چاهی حرفهای عمیق فرهنگی زده بود. یکی تریبونهای حاکمیت دراختیارش بود و دیگری از خمیر شدن کتاب خفیهنگاریاش فقط چند ماهی گذشته بود. کمی تردید داشتم از طرح موضوع. گفتم باشه یوسف! تا عصر خبرت میدم که شیرازه یا نه، یا اصلا وقت داره!
دل به دریا زدم و تلفن کردم. گفت بیاد قربونت! قدمتون روی چش، ما که نمیخوایم بریم خونه اونا!
شب رفتیم و چه شبی شد؛ همان لطفهای همیشگی و همان سفره رنگرنگ. آن شب تازه فهمیدم ترکیب آب لیمو شیرین و آب انار چه طعم عجیبی دارد و چه خواصی. تا خود صبح نشستیم و گپ زدیم؛ از هر دری و هر موضوعی. یوسف حرفهایی زد که لجم گرفت و گفتم خب لامصب! پس چرا یه چیزای دیگه مینویسی؟! البته یوسف بلد است در وقتهای انتقاد در خلوت، چطور برود در لباس قلندریِ خانقاهِ خودساختهاش که فقط یک پیر دارد و یک مرید؛ خودش و خودش. شاپور هم ریز میخندید که چه گیری دادیها بابک! خب لابد به زودی مینویسه دیگه!
شاید طور دیگری میگفت خب اینها رو بنویس؛ طور محترمانهتری که من بلد نشدهام هرگز. آنچنان که دو، سه هفته بعدش دو، سه بیتی طنز برای دکتر رضا پرهیزکار آمد و مستقیم پیامک کردم برای شاپور. چند دقیقه بعد دیدم پیامکهایش بیتبیت میآید. دو سه روز این بازی پیامکی ادامه داشت و برخلاف بداهه سرودهها که هرگز یادداشت نمیکردم، این بار پاکنویس کردم و شد ترکیببند شسته و رُفتهای با مطلع: زلزله میافتد در جمجمه/ تا که بخوانی ز رضا ترجمه... با هم خواندیمش. عصر پیش از نشست کافه شیوهمان دادم دست دکتر و گفتم اخوانیه طنزی است حاصل بازی دوتامان. زود خواند و با اخم پسم داد. شاپور گفت رضا حساسه، میدونستم ناراحت میشه، خب خانی هس برا خودش بالاخره! البته دو هفته بعد دکتر، مهربان ازم خواست اخوانیه را بدهم و باز بخواند. میگفت با آنکه سریع خوانده، بیتهای درخشانی در آن دیده!
الغرض که همین جوانسری شاپور تا آخر عمر ادامه داشت. هرگز خود را در خاطرات، غرقه نکرد و هرگز به هیات پیر و سرسلسله در نیامد. لحظات زندگی را چون شرابی گیرا نوشید و کوشید در پیرانهسری هم عشق جوانی به سر اندازد و وقت بیشتری برای جوانترهای ادبیات بگذارد. بخوانند و بشنود و از ارتفاعی دقیق با آنها سخن براند از دانستههایش و در این لحظهنوشی خیامانه چقدر که عشق شیراز داشت. به قول یدالله رویایی، شاپور نام دیگر شیراز بود. اوایل دهه هشتاد، مقالهای در مورد هدایت داده بود به روزنامهای در شیراز. گفتم حیف این مقاله مهم نیست، چرا نمیدهید تهران جای خوبی چاپ شود؟ آرام گفت شیراز که خوانده شود، ایران خوانده، شور نزن عزیزم!
لابد به همین لحن آرام هم همان وقتها به آن دو جوان در بالکن خانهاش گفته بود عیبی نداره عزیزم! بیاین داخل، بیرون سرده!
گفته بودند استاد! شما تا ساعت نُه باید آموزشگاه بودید، چی شده زود برگشتین؟! خندیده بوده که کلاس آخری تشکیل نشد، شرمنده که خبر ندادم! گویا از ساعت رفت و آمدش به آموزشگاه خبر داشتهاند و بالکن طبقه چهارم آپارتمان چهار طبقه کنار انجمن خوشنویسان جای امنی بوده برای خلوت و صحبت در مورد حال و آینده.
گفته بوده تا چای دم میکنم، بروید توی اتاق آخری پیش بخاری گرم کنید خودتان را، هوا سرد است لامصبا!!...
برای همینهاست که یاد و نام و تاثیر پنهان اما عمیق شاپور جورکش از حافظه فرهنگی ایرانزمین پاک نخواهد شد و اگر به چشم دل به آسمان شیراز نگاه کنیم، شمایل محزون و متفکر او آن دورها از میان ابرهای اردیبهشتی، به ما مینگرد و با یک چشم برای آینده فرهنگ این سرزمین اشک میریزد و با چشمی دیگر برای شهری که بیش از آنکه یک جغرافیا باشد، مساحتی فرهنگی است به درازنای تاریخ و لابد چون اواخر عمر نیما و هدایت میگوید انتقام مرا هم از این فرهنگ نخبهکُش سفلهپرور بگیرید...
شیراز- اوایل مرداد ۱۴۰۲/ انتهای اردیبهشت ۱۴۰۳