زيستن با غربت در سايه اوهام شيرين
شايان عارضي
«شيههاي در هيچ» اثري در نكوهش غربت هنرمند است يا زوال و فروپاشي زيبايي و ارزشهاي انساني؟ در نگاه نخست بيشتر به نظر ميرسد با اثري در نكوهش غربت و آوارگي، اثري تصويرگر دلتنگيهاي ماليخوليايي هنرمندي كه ساليان دراز از وطن دور مانده و هر چه در اين ساليان خلق كرده و از سر گذرانده، به دست آورده و از دست داده و چشيده را هيچ ميپندارد: «خوب كه فكر ميكني به هيچ جاي اين هفت سالي كه در پاريس بودهاي نميتواني چنگ بيندازي و چيز دندانگيري گيرت بياد تا دستكم چراغ آيندهات باشد...» گويي تمام هستياش در لحظه خداحافظي با خواهر گريانش ساكن مانده و حال دنبال رستگاري است.
اثر به گونهاي حساب شده پيش ميرود تا از همان ابتدا و پس از برشمردن خاطرات شيرين هنرمند از وطن، احتمال بازگشت به وطن را از اساس امري ناممكن بداند. هنرمند خوب ميداند كه تمام آنچه سر پا نگاه ميداردش اوهامي شيرين است و وطني زيبا با آغوشي گرم و پذيرا نيز تنها نمونهاي ديگر از اين توهمهاست: «همه ما منتظر رفتن ديكتاتور هستيم.» يا «اصلا اگر من زنده باشم و مجال برگشت داشته باشم، چه تضميني وجود داره كه رفقايي رو كه جا گذاشتيم، همون رفقاي قبل باشن؟... مردم... خيابونا و درختا همونان كه ما جاشون گذاشتيم؟» و هراسي كه ناشي از فرو پاشيدن همين توهم خيالانگيز - كه حال تنها دارايي هنرمند آواره است - هم به عنوان واپسين مانع در راه بازگشت خودنمايي ميكند تا احتمال بازگشت را عملا ناممكن در نظر بگيريم.
آنچه نيز در ادامه رخ ميدهد تلاش هنرمند براي ساخت ساحتي است در هنر تا جايي پناه برد، وطني از هنر كه بتواند در آنجا آرام بگيرد و معنايي به پوچي عميق زندگاني خود ببخشد. در همين گير و دار است كه فلسفه تجلاي زيبايي و در ادامهاش عشق سر بر ميآورند و چون بارقهاي از اميدي لايتناهي و بيغش انگيزهاي ميشوند براي سفر هنرمند غربتزده به سوي دورترين روستاي اسپانيا. تلاش و جديتي كه به واقعيتي تلخ در لايههاي زيرين اثر جان ميبازند:
«ولي دست آخر يكه و تنها ميموني. اون چيزي كه برات ميمونه توهم به جا مونده از زيباييه... يه خيال خام.»
زبان اثر شكلي منظم را با رگههايي از جريان سيال ذهن دنبال ميكند كه در همان ابتدا با تكانشهايي كه رخ ميدهد و خلط خطوط زماني در بطن خود هشدار از آشفتگي ذهن قهرمان داستان دارد، زاويه بيان روايت در اغلب نقاط چون خاطره نگاري است و در برهههاي كوتاهي نيز راوي مترجم شرح مصيبتهاي نقاش را بازگو ميكند، چون مستندسازي كه از فاصله و كلام ديگران شاهد و ناظر احوال بوده است. با پيش رفتن روايت و رسيدن به نقطهاي كه نقاش از هدفي برخوردار و انگيزهاي مييابد ميتوان ثبات و انتظامي كامل را پيشروي روايت احساس كرد كه البته هرگز به كرختي و سكون و ركود اثر منجر نميشود، هرچه اما پيشتر رفته و با تصوير حقيقي و تشويشهاي دوباره هنرمند و شكست نهايياش چه در دستيابي و چه در خلق زيبايي نزديك ميشويم زبان اثر نيز به طبيعت از وضع رواني هنرمند كه از زبان صاحبخانه ميشنويم «يه سطل لبريز رنگ سرخ رو برداشته بود و رو سر خودش خالي ميكرد... بعدش يه سطل زرد و يه سطل آبي...» رو به مغشوش شدن و در همتنيدگي ميرود، در فصول پاياني اثر به شكلي نهايي از جريان سيال ذهن و حالتي از هذيانگويه ميرسيم كه سه لايه از روايت را با هم پيش ميبرد تا در پايانيترين خطوط اثر نيز به خطوطي از زبان رمالي رسيم كه خبر از آينده ميدهد، گويي حال از هماكنون به ويرانهاي در ذهن هنرمند غربت بدل شده است و به همين سبب آهنگ ميكند موطني در آينده نامعلوم ساختن را.