• ۱۴۰۳ شنبه ۱۵ دي
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 5944 -
  • ۱۴۰۳ يکشنبه ۹ دي

فالگوش

محمد خيرآبادي

همه از اينكه اين روزها ديوار آپارتمان‌ها را نازك مي‌سازند، شكايت دارند. اما در واقع اينكه در خلوت خانه خود بنشينيد و صداهاي مخلوط و حرف‌هاي ناواضح عبور كرده از ديوار را، مثل قطعات يك پازل كنار هم بچينيد و بفهميد قصه از چه قرار است، خيلي هم بد نيست. اتفاقا جذاب است. كلي داستان خوب هست كه نويسندگانش آنها را از روي گفت‌وگوهاي خانه همسايه نوشته‌اند. اگر قرار بود هر كسي حرف‌ها و ماجراهايش را در چارديواري خانه خودش محبوس كند، خيلي جهان قشنگي نمي‌شد. قبول داريد؟
از پله‌هاي مترو، لابه‌لاي جمعيت كه بالا مي‌آمدم آنها را ديدم. همان زوجي را كه يك‌بار ديگر هم ديده بودم‌شان در كافه‌اي همين اطراف. بي‌دليل بدون آنكه كار خاصي داشته باشم قدم‌هايم را تند كردم تا به نزديكي آنها برسم، البته بي‌دليل كه نه، جاذبه فالگوش، قلاب را مي‌كشيد. درست در خروجي مترو به آنها رسيدم. ديدم با هم حرف‌شان شده. تا پاي‌مان را بيرون از مترو روي سنگفرش پياده‌رو گذاشتيم، صداي‌شان در ميان ازدحام خيابان گم شد. تصوير مرد لاغر بلند‌بالا با پالتوي بلند خاكستري و زن كوتاه‌قامت مانتو زرشكي با كلاه بافتني زرشكي و شال مشكي دور گردن، درست در يك متري من بود، اما صدا نبود. در پياده‌رو از لاي بساط دستفروش‌ها گذشتند و نمي‌دانم چطور در صحراي محشري كه صدا به صدا نمي‌رسيد، آنها مي‌توانستند حرف‌هاي‌شان را به گوش هم برسانند. نسبت ديالوگ پينگ‌پنگي بين‌شان برقرار نبود. منتظر حرف همديگر نمي‌ماندند. انگار هر كدام به يك سبد بزرگ از توپ‌هاي تخم‌مرغي دسترسي داشتند كه بي‌وقفه از آن برمي‌داشتند و به سمت حريف شليك مي‌كردند. مثل سايه پشت سرشان بودم اما آنقدر تند تند حرف مي‌زدند كه باز به‌طور دقيق نمي‌شد فهميد دعوا سر چيست. زن گفت: «ديگه خستم كردي.» اين يعني وضع خيلي وخيم است و ممكن است ديالوگ‌هاي مهمي در همين لحظات رد و بدل شود. از كتابفروشي محبوبم رد شديم و از خير دو، سه كتابي كه سفارش داده بودم برايم بياورند، گذشتم. خيلي واجب نبود. از زير پل هم گذشتيم. آنها بي‌توجه به بقيه به دعواي خودشان ادامه مي‌دادند. انگار وسط يك كوير برهوت يا در ساحلي خلوت و اختصاصي باشند. دعواي خصوصي‌شان را آورده بودند وسط‌شهر و نيش و كنايه‌هاي‌شان گاهي در حدي بود كه پهلوي عابران را هم سوراخ مي‌كرد. به تدريج از ازدحام كم شد و صداي‌شان بر هياهوي اطراف غلبه كرد. پازل ماجرا داشت شكل مي‌گرفت. قصه از اين قرار بود كه مدتي مرد، شب‌ها دير به خانه مي‌آمد اينكه كارش زياد شده بود يا عمدا خودش را بيش از اندازه به كار مشغول مي‌كرد، به رفيق‌بازي مرسوم مردانه سرگرم بود يا پاي رازي پنهاني در ميان بود، معلوم نشد. زن از اين دير آمدن‌ها و بي‌تفاوتي‌ها شاكي بود تا اينكه يك روز در كتابي مي‌خواند: «آنهايي كه دير به خانه برمي‌گردند يك روز مي‌رسد كه ديگر برنخواهند گشت.» و اين جمله چنان احاطه‌اش مي‌كند كه چاره‌اي جز فشار آوردن به مرد براي ترك اين روال و رويه، برايش باقي نمي‌ماند. مرد يك مدت كوتاهي كج‌دار و مريز مي‌رود و مي‌آيد و خيلي زود برمي‌گردد به مدار قبل. زن خسته مي‌شود و مي‌زند به سيم آخر و درست در همان لحظه داشتند مي‌رفتند خانه كه زن چمدانش را ببندد و برود شهرستان. گوشي‌ام زنگ خورد. درست آنتن نمي‌داد و صداي آن‌طرف خط را درست نمي‌شنيدم. چند نفري در خيابان بين من و زوج جوان فاصله انداختند. بحث‌شان ادامه داشت. سر تقاطعي كه قرار بود بپيچم به چپ، دوباره به آنها رسيدم و صداي‌شان را شنيدم. نمي‌شد ماجرا را نيمه‌كاره رها كنم. به تعقيب‌شان ادامه دادم هرچند راهم دورتر مي‌شد. زن گفت: «خب ميتونستي اينو زودتر بهم بگي.» مرد گفت: «تو هم ميتونستي بپرسي.» و ساكت شدند. تا چند صد متر ديگر هيچ چيز نگفتند و بعد دست هم را گرفتند. چه چيزي را مي‌توانستند زودتر بگويند يا بپرسند؟ ديگر مهم نبود.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون