درباره ناهنجاريهايي كه اين روزها در كوچه و خيابان زياد ميبينيم
افسرده نباش، قدم بردار
نسيم ادبي
همين چند روز پيش، سرچهارراهي دختركي دستفروش زل زد به بستني توي دست من و گفت: « من هم بستني ميخواهم». بستني خريدم و خوشحال و خندان برگشت سركارش. اما هنوز به دخترك 6 ساله كوچك فكر ميكنم و زندگياي كه در 6 سالگي دارد. هنوز يادم نميرود كه مجبور است در اين سن و سال به جاي بازي، كار كند و سهمش براي خوشحالي از جهان يك بستني است كه غريبهاي به دستش ميدهد. ميدانيد، با خودم فكر ميكنم، اينها بايد براي من عادي شده باشد.
ما عادت كردهايم كه هرروز توي اين شهر، اتفاقها و چيزهايي را ببينيم كه ناخوشايند هستند و انگار حلنشدني؛ ما هرروز زنان و كودكاني را ميبينيم كه سرچهارراهها دستفروشي ميكنند. بچههاي نوزاد خواب يا بيهوشي را در بغل مادرانشان ميبينيم كه قرار است با ديدن آنها دلمان به رحم بيايد و كمكي كنيم. كافي است سربچرخانيم تا ببينيم در گوشهاي از خيابان، دونفر در حال دعوا و كتككاري به خاطر يك تصادف ساده هستند يا وقتي كه رانندگي ميكنيم، ميدانيم هرلحظه ممكن است يك راننده ديگر بدون رعايت قوانين رانندگي، با سبقت نابه جا يا ترمز ناگهاني و انحراف مسير باعث تصادف و اتفاقهاي ناخوشايند بعدي شود.
ما ميبينيم كه در پيادهروها، آدمهاي تلفن همراه به دست، با آدمي آنطرف خط دعوا ميكنند و انرژي منفي اين تندي و تلخي را به آدمهاي غريبه اطراف منتقل ميكنند. ما هرروز در اين شهر رفتارها و اتفاقهايي را ميبينيم كه انگار ديگر تبديل به يك عادت شده و اگر اينطور نباشد، اگر كسي پيدا شود كه قانون را رعايت كند يا مثلا لبخند به لب داشته باشد و با مراعات حقوق شهروندان ديگر رفتار كند، براي ما عجيب و غيرقابل باور است. ما همه اينها را ميدانيم و در كنار اين عادتهاي ناخوشايند، همه ما ميدانيم كه حتي ديدن يكي از همين صحنهها، چطور ميتواند روز ما را خراب كند و اثرات منفي و مخربش براي مدتها در ذهن و روان ما بماند. اما مشكلات جامعه، ما را به خودشان عادت دادهاند. روزي روزگاري، از ماندن در ترافيك خسته و عصبي ميشديم، اما حالا ميدانيم كه ترافيك هميشگي است و اگر ميخواهيم به موقع برسيم بايد يكساعت زودتر از خانه بيرون بزنيم. ما در برابر اين معضلات منعطف و البته آسيبپذير شدهايم و فقط تلاش ميكنيم تا در ميان اينهمه اتفاق، زندگي روزمره خود را در شهر با كمترين آسيب بگذرانيم و به خانهها پناه ببريم.
در حالي كه اين درست نيست، ما به شهر نياز داريم و شهر هم به ما نياز دارد. من هنرمند شايد با نگاهي حساستر به اين اتفاقها نگاه ميكنم، اما ميدانم كه شهرم، مردم شهرم و اجتماعي كه در آن زندگي ميكنم را دوست دارم و براي اين دوست داشتن بايد كاري كنم؛ من باتمام وجود از ديدن كودكان كار ناراحت ميشوم، اما مدتي است كه تمرين ميكنم تا به جاي اين ناراحتي، اتفاق درست و خوبي را رقم بزنم.
ياد گرفتم كه به آنها با ترحم و دلسوزي نگاه نكنم و آنها را به عنوان بخشي از جامعه كه نياز به همراهي دارند بپذيرم؛ مثلا هر بار كه يكي از اين بچهها را در خيابان ميبينم به او خيره ميشوم و پس از مدتي سر صحبت را با او باز ميكنم تا اين نوع ارتباط برقرار كردن به آنها دلگرمي بدهد و بدانند مردم آنها را به عنوان يك انسان و يك عضو جامعه پذيرفتهاند و كسي از آنها نميترسد و به آنها ترحم نميكند. من پذيرفتهام كه كودكان دستفروش هم بخشي از جامعه هستند، همان طور كه با رشد شهرها خيلي از مشاغل به وجود آمد، دستفروشان هم بخشي از نياز جامعه شدهاند، پس بايد از آنها خريد كرد و همان برخوردي را با آنها كرد كه با بقيه شاغلها ميكنيم.
به هر حال آن كودك، نوجوان و زن دستفروش در حال انجام يك شغل است و از اين راه كسب درآمد ميكند. نبايد با ترحم به آنها نگاه كنيم و مدام با دلسوزي با آنها رفتار كنيم. اينها را روايت ميكنم تا بگويم ما بايد بپذيريم كه شكل و شمايل شهر عوض شده، مشكلات و معضلات اجتماعي بيشتر شده و به ناهنجاريها عادت كردهايم.
اگر ما اينها را بپذيريم و به جاي عادت كردن به اين صحنهها ياد بگيريم كه از شهر و محله خسته و نااميد نشويم، ديگر اين جامعه پر از آدمهاي خسته و عصبي نميشود كه تحمل پذيرش واقعيت را ندارند و مسووليت اجتماعي خود را فراموش كردهاند. براي بهتركردن جامعه امروز بايد به جاي غمگين شدن، قوي بود و فعاليتهاي سازنده انجام داد.
شهروند خسته و غمگين نميتواند به رشد جامعهاش فكر كند. شايد امروز وقت آن رسيده كه به جاي دلسوزي و غصه خوردن براي كودك دستفروش، به فكر چارهاي باشيم؛ چارهاي براي كودكان دستفروش و رفتارهاي ناخوشايند و ناهنجار همه ما؛ چارهاي كه نياز به همدلي و همياري همه مردم دارد و همه بايد با هم به آن فكر كنند.
اگر تك تك ما به اين مسايل فكر كنيم و شهر و آدمهايش دغدغه همه ما باشد، بخش بزرگي از رفتارهاي ناهنجاري كه در شهر ميبينيم از بين ميرود. با فكر كردن ياد ميگيريم كه بايد در كنار هم با آرامش و صلح زندگي كنيم و از پرخاشگري، عصبيت و قانونشكني دست برميداريم. ما بايد ياد بگيريم كه زندگي در يك شهر آرام و بدون معضل به همراهي تكتك شهروندانش نياز دارد و خودمان هم جزوي از اين شهر و اين چرخه معيوب هستيم.
چرخهاي كه تنها با خواست ما از بين ميرود و به جز اين، همچنان مشكلات و معضلات از بين نميروند و هرروز بايد درگير اتفاقهاي شهري باشيم كه زندگي را براي ما سخت و سختتر ميكنند.