بزنگاه
لاينل يا دلش نميخواست يا نميتوانست به آن زودي بلند حرف بزند. درنگ كرد تا هق هق گريهاش فرو نشست. سپس جواب مادرش را داد. مثل كسي كه جلوي دهانش را گرفته باشند اما به روشني در گرماي گردن مادرش به نجوا گفت: يكي از اون چيزهايي كه تو هوا بالا ميره، كه آدم نخشو دست ميگيره.
دلتنگيهاي نقاش خيابان چهل و هشتم- جي. دي. سالينجر
فلاشبك
(روياي هامون نخستين مونولوگ): خواب ميبينم كه در كنار دريا هستم و با عدهاي آشنا و غريبه به سويي ميروم. انسان از آن چيزي كه بسيار دوست ميدارد خود را جدا ميسازد. در اوج خواستن نميخواهد، در اوج تمنا نميخواهد. دوست ميدارد اما در عين حال ميخواهد كه متنفر باشد. اميدوار است اما اميدواراست اميدوار نباشد. همواره به ياد ميآورد اما ميخواهد كه فراموش كند. (تمام نوشتهها به باد ميرود)
هامون- داريوش مهرجويي