نگاهي تشريحي به شخصيت در رمان «دود» نوشته حسين سناپور
نگاه به پشت سر
رها فتاحي
«ترديد»، يكي از ويژگيهاي بارز انسان شهري يا مدرن است، ويژگياي كه ميتواند يكي از اصليترين عوامل ابتلا به بيماري اضطراب، فراگيرترين بيماري عصر حاضر، باشد. اينكه چه عواملي سبب شده كه اين ويژگي ناخواسته بدل به فصل مشترك بخش گستردهيي از جوامع مدرن شود از مجال و تخصص اين يادداشت خارج است اما بايد اين نكته را در نظر داشت از آنجا كه رمان پديدهيي شهري و متعلق به انسان مدرن است، اين فصل مشترك به شخصيتهاي رمانهاي گوناگوني راه يافته و بسيار ميخوانيم آثاري كه شخصيت اصلي آن مدام دچار شك و دودلي است.
«دود» يكي از همين رمانهاست، يكي از آثار مدرني كه شخصيت اصلياش از اين ويژگي مشترك عاري نيست. در همان صفحه نخست رمان و جايي كه ما با وضعيت شخصيت اصلي يعني «احسان» آشنا ميشويم ميبينيم كه او در انجام كارهاي روزمرهاش نيز دچار ترديد است، از شستن ظرفها گرفته تا شيوهيي كه بايد براي برخورد با دخترش انتخاب كند. آنچه «دود» را در همان ابتداي اثر به رمانهاي جدي نزديك ميكند اما اين ويژگي مشترك نيست، بلكه تلاشي است كه نويسنده براي ريشهيابي اين ترديد انجام ميدهد. در همان فصلهاي نخست ما با عواملي روبهرو ميشويم كه اين ويژگي را در احسان به وجود آورده است. ما با انساني روبهرو هستيم كه ويژگيهاي مثبت بسياري دارد، شاعر است، براي اطرافيانش وقت ميگذارد تا آنجا كه احساس ميكند شده است « لله زنهاي افسرده و خيانتديده و دممرگ»، آگاه و با دانش است هرچند همسر سابقش، «مهتاب» معتقد است اطلاعات او «اطلاعات اضافه» است و به كاري نميآيد. با اين همه، او نيز از دام «ترديد» بيرون نمانده است.
هرچه رمان پيش ميرود و ما بيشتر با احسان روبهرو ميشويم بيشتر متوجه ميشويم كه او نبايد خيلي به آدمهاي عام جامعهاش شبيه باشد، پس چه رخ داده است كه او نيز دچار خصلتي فراگير و عمومي شده؟
كافي است وقتي رمان پيش رفت، حواسمان به باقي آدمها باشد، به آدمهايي كه اجتماع پيرامون احسان را ساختهاند، به مهتاب، به زهره، به لادن، به فرشيد و كبكاني و مظفر و حتي بهزاد، اين آدمها كه برخلاف راوي آدمهايي معمولي و از جنس زندگي روزمرهاند، همه فاقد ويژگي مشترك «ترديد» هستند.
مهتاب: بيشك و دودلي از راوي جدا شده و زندگياش را ميكند.
زهره: ميل عاطفي شديدي به حضور راوي در كنارش احساس ميكند و ما اين حس را با پيشنهاد زهره براي رفتن به خريد همراه راوي بيآنكه چيزي خريده شود به عنوان مثال ميبينيم. با اين حال وقتي او به راوي پيشنهاد ميكند كه همراهش به دادگستري برود، نرفتن راوي از رسيدن زهره به هدفش جلوگيري نميكند و او همانطور كه احسان پيشبيني ميكند، كارش را به خوبي انجام ميدهد. زهره، كه شايد بتوان گفت نمونه كامل زني عملگرا و موفق است بيهيچ ترديدي كارهايش را پيش ميبرد، او حتي چندان درباره تنها گذاشتن مادرش نيز كه موضوعي كاملا عاطفي است شكي به دل راه نميدهد.
لادن: وقتي تصميم ميگيرد راوي را با نيت همراهي با مظفر و پيشرفت و بهقول خودش «موسو» خريدن رها كند، اين كار را ميكند و حتي وقتي تصميم به خودكشي ميگيرد بيآنكه نشاني از شك در او ببينيم دست به اين كار ميزند.
فرشيد و كبكاني نيز از اين قاعده مستثني نيستند. آنها نيز وقتي وارد بازي تجارت دارو شدهاند، با تمام خطرهايي كه اين كار دارد، هرگز شك و ترديدي به خود راه ندادهاند يا لااقل در طول رمان نشاني از اين شكها نيست، تنها فرشيد زماني كه احساس خطر ميكند در لحظهيي كوتاه، به اين فكر ميكند كه شايد بايد راهش را از مظفر جدا كند؛ اتفاقي كه لااقل در بازه زمانياي كه داستان در آن رخ ميدهد هرگز به عمل نزديك هم نميشود.
با اين همه، بايد در «دود» به دنبال اين گشت كه چه چيز سبب شده آدمهاي پيرامون احسان، برخلاف او و شايد برخلاف اكثريتي كه در جامعه زندگي ميكنند فاقد ترديد باشند. پاسخ اين پرسش در خود اثر نهفته است. پاسخي كه همچون تعليقي داستاني قطره قطره به مخاطب داده ميشود.
خط روايي داستان «دود» چند تعليق براي مخاطب ايجاد ميكند، يكي آنچه بر سر لادن آمده است كه تا اواخر رمان باقي ميماند، يكي ديگر، شخصيت مظفر است كه تقريبا در آخرين صفحات داستان باز ميشود و مخاطب كه تا آن لحظه تنها قطعاتي از پازل شخصيت مظفر را در اختيار دارد به ناگاه اكثريت قطعات را پيدا كرده و با تصويري قابل تشخيص از مظفر روبهرو ميشود. در كنار اين دو، يك تعليق داستاني ديگر نيز وجود دارد كه در زير لايههاي داستان نهفته است و همان پاسخ اين پرسش است كه چرا اين آدمها كه مانند دود احسان را دربر گرفتهاند برخلاف او ترديد چنداني در اعمالشان به چشم نميخورد؟
شايد پاسخ اين سوال در شخصيت مظفر نهفته باشد، شخصيتي كه ميتواند نمادي از جامعهيي باشد كه در آن، براي بالا رفتن و له نشدن، بايد ديگران را پله و له كرد و در عين حال بايد هرگز به پشت سر نگاه نكرد. كاري كه راوي بارها و بارها انجام داده است، او نيز در بلبشوها و بگير و ببندهاي دانشجويي ناخواسته مجبور شده شخصي را زيرپا له كند اما فرق او با مظفر، فرشيد، كبكاني، زهره، مهتاب و حتي لادن اين است كه او بارها و بارها به عقب برگشته، چهره و بدن فرد له شده را نگاه كرده و نگذاشته اين عذاب در وجودش بدل به حسي عادي شود. به قول مظفر او هنوز احساساتي است و نفهميده كه اين كار احمقانه است.
اما پاسخ اين سوال كه چرا فرشيد و كبكاني و زهره و مهتاب و حتي لادن كه شانه بهشانه مظفر ايستاده بود، نتوانستند مانند مظفر به «رييس» بودن برسند در جمله خود مظفر نهفته است، مظفر چيزي بيشتر از باقي اين آدمها در اختيار دارد، او شهامت به زبان آوردن دارد، شهامت عمل كردن، ولو اينكه زشت باشد، مظفر كه زماني روشنفكر و ظاهرا فعال سياسي بوده، در ميان تمام بلبشوها خيلي زود فهميده كه بايد ديگران را نفله كرد و بالا آمد. اين شيوه زندگي كه مانند «دود»ي كه شهر را گرفته و همهجا هست در ميان آدمها حضور دارد، توسط مظفر به مراتب قاطعانهتر از ديگران انتخاب شده و شايد تمام اينها در درخشانترين ديالوگ رمان «دود» نهفته باشد: «هنوز نفهميدهيي آن همه آدم دوروبرمان براي چي نفله شدند؟ با يك مردهباد و زندهباد، با يك روزنامه، با يك تشابه اسمي، با يك قول! ميداني براي چي؟ براي اينكه من و تو بفهميم احساساتي شدن كار احمقانهيي است.»
دانايي و اطلاعات داشتن به عنوان يك ويژگي در ميان سه شخصيت داستان به چشم ميخورد، نخست راوي كه پيشتر هم به آن اشاره شد، سپس ما با دانش بهزاد روبهرو ميشويم كه چون از شخصيتهاي فرعي اثر است چندان به آن اشاره نميشود اما ما متوجه ميشويم كه دانش او در جهت درست مصرف شده و لااقل مهتاب را از راوي گرفته و شايد در آيندهيي نه چندان دور درسا را نيز ميگيرد. مظفر، سومين شخصيتي است كه ميشنويم مطلع و آگاه است. اين دانش كه در صفحات پاياني تا آنجا پيش ميرود كه مظفر بيآنكه احسان دهان باز كند حدس ميزند او چه ميخواهد بگويد، ما را متعجب ميكند و شايد برخي را نيز به تعريف از مظفر ترغيب كند. شايد بتوان بهزاد را از اين قاب بيرون گذاشت و به احسان و مظفر پرداخت و از اين تقابل نتيجهيي گرفت.
مظفر، با پيشگويي آنچه احسان ميخواهد بگويد حتي براي لحظاتي بدل به خود احسان ميشود، گويي اين دو نفر ميتوانند يك نفر باشند، هر لحظه ميتوانست و ميتواند، جاي آنها با هم عوض شود، تنها آنچه آنها را متفاوت ميكند شيوه عملشان است، انگار يك لحظه، يك عنصر كوچك سبب شده كه مظفر «رييس» باشد و احسان «هيچكس». شايد باز هم بتوان به همان ديالوگ مظفر برگشت و با تحليل آن به پاسخ رسيد. مظفر به پشت سرش، به آدمهايي كه زير پا گذاشته نگاه نميكند، احسان اما مدام و در هنگامه دويدن به عقب سر ميچرخاند؛ از اين رو است كه مدام در انتخاب مسير دچار ترديد است، برگردد و به دوستش كه كتك ميخورد كمك كند يا نه؟
احسان، انساني است كه «از دست دادن» را تجربه كرده، انساني است كه در مقابل اين از دست دادنها چيز چنداني به دست نياورده و ناخواسته زماني متوجه اهميت اشخاص و چيزها در پيرامونش ميشود كه خطر از دست دادن آنها به او نزديك ميشود. او مهتاب را در مقابل بهزاد، لادن را در مقابل مظفر، حتي پدرش را در مقابل پدرام از دست داده، و حالا نيز نگران از دست دادن درسا است، دختري كه ظاهرا به مراتب بيشتر از آنچه راوي فكر ميكند به او و انديشههاي او نزديك است.
درسا تنها كسي است كه حتي بيشتر از خود احسان فهميده اين پدر و دختر به رازهايي ميان خودشان نياز دارند، ميان خودشان دو نفر، تا جهان دونفره خود را تشكيل دهند. درسا كه تنها شخصيت كودك اين رمان است، به نوعي بدل به نماد اميد در دل اين جامعه شده. كودكي معصوم كه تنها همين ويژگي رازدارياش، همين نكته سنجياش كه متوجه شده ناپدرياش (بهزاد) بهخاطر او در ماشين و خانه سيگار نميكشد، همين كه خوبيهاي آدمها را ميبيند كافي است تا نشان دهد در دل همين جامعه بيمار و خشن، ميتوان نور اميدي را در نسل بعد ديد.
ردپاي ديگري از اميد را ميتوان در عمل احسان ديد. او در انتهاي داستان دست به عملي ميزند كه به هيچ عنوان تا پنج صفحه پيش از پايان نميتوان از او انتظار داشت. اين تحول كه لااقل در سطح عمل و نه در ذهن راوي رخ ميدهد، خود نشان ميدهد كه «دود» ميتواند اثري جدي در ميان رمانهاي همنسلش باشد، چون سير اين تحول در داستان مشخص و قابل ردگيري است. احسان با توجه به زمان كوتاهي كه داستان در آن رخ ميدهد لااقل يكبار تصميمش را ميگيرد، ديگر فرار نميكند، كسي را زير پايش له نميكند، به مخاطب نشان ميدهد كه هنوز ميتوان اميدوار بود و هنوز هستند افرادي كه دست به عمل بزنند؛ وقت انتقام است، احسان برميگردد و اينبار به دوست
كتكخوردهاش (لادن) كمك ميكند، حالا وقت نگاه به پشت سر است.