آرام باش... كمي آرام
سروش صحت
ديروز از آن روزهاي شلوغ و پلوغ بود. هزارتا كار داشتم، صبح زود از خانه بيرون آمدم و دواندوان خودم را به ايستگاه تاكسي رساندم ولي در ايستگاه، تاكسي نبود. از پريروز هوا دوباره سرد شده بود و ديروز وقتي كنار خيابان ايستاده بودم فكر ميكردم كنار يكي از خيابانهاي قطب شمال منتظر تاكسي هستم. مثل تمام روزهايي كه هوا خيلي سرد است يا خيلي گرم است يا خيلي عجله داري يا خيلي كار داري اثري از تاكسي نبود. داشتم يخ ميزدم موبايلم زنگ زد مسوول صفحه آخر روزنامه بود، گفت: «ميشه امروز مطلب ستونتو زودتر بفرستي؟» تازه يادم آمد كه چهارشنبه است و بايد ستون هم بنويسم. گفتم: «امروز خيلي كار دارم ميشه ديرتر بفرستم؟» مسوول صفحه آخر گفت: «من زنگ زدم ميگم زودتر بفرست، تو ميخواي ديرتر بفرستي؟...» گفتم: «چشم زودتر ميفرستم.» واقعا يخ زده بودم و تاكسي نبود كه نبود كه نبود. كمي كنار خيابان دويدم، با دوستم قرار داشتم دير شده بود همان طور كه ميدويدم با خودم فكر كردم براي ستون «تاكسينوشت» چي بنويسم، ولي چيزي به ذهنم نيامد. دست كردم توي جيبم ديدم كمي كشمش ته جيبم هست. كشمشها را ريختم توي دهانم و با اولين فشار صداي چرق آمد و يكي از دندانهاي پايينم نصف شد. يك سنگ خيلي كوچك قهوهاي رنگ كه ظاهرش عين كشمش بود لاي كشمشها قايم شده بود و دندانم را دو نصف كرده بود. داشتم از درد ميمردم و يخ ميزدم و كار داشتم و تاكسي نبود و بايد مطلبم را زودتر ميفرستادم و با اين دندان شكسته و درد زياد هيچ كاري نميتوانستم بكنم. كنار خيابان از درد پيچ و تاب ميخوردم كه موتورسواري از كنارم گذشت، نزديك بود موتورسوار به من بخورد ولي نخورد... تلفنم زنگ زد و دوستم گفت: «كجايي؟ چرا دير كردي؟ همان موقع مسوول صفحه روزنامه هم آمد پشت خط... تلفن را قطع كردم و روي جدول كنار خيابان نشستم و با خودم گفتم: «ولش كن.» خيلي درد داشتم ولي احساس كردم كه... «آخيش».