• ۱۴۰۳ شنبه ۲۹ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 3509 -
  • ۱۳۹۵ شنبه ۴ ارديبهشت

بزنگاه

گلستان سعدي  

  شخصي در مسجدي بانگ مي‌گفت به آدابي كه مستمعان را از او نفرت بود، صاحب مسجد مردي بود عادل و نيك سيرت، نمي‌خواستش كه دل آزرده گردد، گفت: ‌اي جوانمرد، اين مسجد را موذناني قديمي باشد، تو را ۱۰ دينار مي‌دهم تا به جاي ديگري بروي. بر اين قول اتفاق كردند و برفت. پس از مدتي در گذري پيش امير باز آمد و گفت: بر من ستم كردي كه به ۱۰ دينار از آن جا به در كردي كه اين جا كه رفته‌ام ۲۰ دينارم همي دهند تا جاي ديگر روم و قبول نمي‌كنم. امير از خنده بي‌خود گشت و گفت: زنهار تا نستاني كه به ۵۰ راضي شوند.

 

فلاش‌بك

پله آخر- علي مصفا
  خيلي سال پيش‌ها، من يه همكار داشتم كه خيلي شبيه تو بود، فقط خيلي گريه مي‌كرد. اون آنقدر گريه كرد تا بالاخره ما با هم ازدواج كرديم، چند سال بعد، باز شروع كرد گريه كردن و ما از هم جدا شديم. چون من مي‌دونستم كه براي چي داره گريه مي‌كنه.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون