ما چرا ناراحتيم؟!
نازنين متيننيا
ميگفت بيمارياي دارد به نام «ورتيگو» نشسته بوديم در تاريكخانه پشت ميز پذيرايي و فنجان قهوه تازه دمكرده را گذاشته بود روبهرويم. سعي كرد كه تعريف كند اين بيماري عجيب و غريب و با نام غريبش چيست و چطوري ميشود: «توي خواب حالت سقوط دارم، انگار كه از بلندي بيفتي... يا بالا و پايين شوي... خوابي و يكهو اين حالت پيش ميآيد... وحشتناك است... با فرياد از خواب ميپرم.» تعريف كرد در يكي از اين سفرها بيمارياش شروع شده. پزشك گفته كه حاد نيست و فقط بايد اعصابش آرام باشد. پرسيدم حالا آرام هستيد؟ كله تكان داد كه عجيبش اين است كه توي خواب فريادهايي ميكشد كه آدم آن فريادها نيست. داشت فريادها را آناليز ميكرد و اينكه چطور ممكن است آدمي كه در روزمرّهاش به برخي اسامي فكر هم نميكند، ناگهان زمان وحشت و توي خواب آنها را صدا بزند. سوژه را خيلي ساده، از خودش و بيماري، برد به سمت روانشناختي يك فرياد. بعدتر رسيديم به آدمها. به آدمهاي عجيب روزگار. به كساني كه يك روزگاري دوست هستند و بعدتر شبيه يك دشمن سرسخت حرفهايي ميزنند كه باورش سخت است و نميداني چرا بايد در مواجهه با آن قرار بگيري. از دوستي قديمي ميگفت كه حالا اينوروآنور حرفهايي عجيب ميزند يا شاگردي كه همين تازگي عصبانياش كرده، چون قدر خودش را نميداند. غر نميزد، بدگويي هم نميكرد. داشت بلندبلند فكر ميكرد و ميخواست از روانشناختي يك فرياد در ناهشياري به روانشناسي آدمهاي معاصر برسد. بلندبلند فكر كردم كه آدم از رفقايش انتظار ندارد، مخصوصا آنها كه نزديكترند. جواب داد: «من با همه رفيقم. اگر واژه رفيق را درست معنا كنيم. رفاقت از «رفق» ميآيد و «رفق» به معناي مراعات كردن است. اينطور اگر باشد، من تلاش ميكنم مراعات همه را بكنم و با اين تعريف رفيق همه هستم.» و يكجوري نشانه داد كه نبايد انتظاري داشته باشيم. تعجب كردن را پذيرفته بود، اما دلخوري را نه. همين شد كه ته بحث را با همين تعريف «رفاقت» جمع كرد و بعد دستش را برد به سمت قهوه كه سرد نشود....
پاييز سال 90 بود. 70 سالش تازه شروع شده بود و همه اين مكالمه عجيب يكجايي پس ذهن من ماند. عباس كيارستمي بزرگ روبهرويم نشسته بود و در هفتاد سالگي همچنان در حال كشف و شهود آدمها و رفتارهاي انساني بود. آنروزها حرف پشتسرش زياد بود؛ نه فقط مدير دولتيها و دلواپسها كه حتي آدمهاي ديگر، درباره او حرف ميزدند و روايتهايي داشتند ناروا. فرهادي هنوز اسكار نگرفته بود و موج ستايش فيلمسازان جشنوارهاي شروع نشده بود. كيارستمي در هفتاد سالگي اما، بزرگمردي بود كه بيحواس به موج ستايشها يا دشنامها در خانهاش در قيطريه نشسته بود و روي فيلمنامه فيلم آخرش كار ميكرد: «مثل يك عاشق.» در تمام گفتوگو تلاش كردم تا ردپايي از اين همه سال ناديده گرفته شدن، عدم اكران فيلمهايش در ايران، حرفها و بدگوييها و عادتهاي بد فرهنگي جامعه ايراني كه به زندگياش روانه شده، نشاني يا حرفي پيدا كنم. اما هيچ جوابي نداشتم. نه اينكه جوابي نباشد، نه. نگاهش فراتر و وسيعتر از اين بود كه بخواهد حواسش را به اينها بدهد. اينهمه سال جلو آمده بود و اينهمه سال مفتخر به اينكه: «تنها فيلمسازي هستم كه از دولت طلب دارم و هنوز كانون دستمزد كاملم را پرداخت نكرده.» با چنين زاويه نگاهي، چطور ميشد كار را به حاشيه كشاند و از نامرديها پرسيد. نه جايش بود و نه كيارستمي آدم در حد چنين پرسشهايي. فراتر از همهچيز، ايستاده بود به يكتنه كار كردن و جلو رفتن و در همان روزگار ديدن چنين آدمي غنيمتي بود براي روزنامهنگار جواني مثل من كه گفتوگو پشت گفتوگو، آدمها را ميشناختم و ميدانستم وقتي گفتوگو تمام ميشود و همچنان ذهنم تكتك كلمات آن را به خاطر دارد، يعني حرفها مهم، ارزشمند و ماندني هستند...
اينها تنها يك روايت از قصه ساده زندگي مردي بود كه سالهاي سال، بيتفاوت به همه نامردميها، كار كرد و آبرو خريد. قصه ساده زندگي مردي كه ما در هيچ برگي از آن شريك نبوديم. اما شايد حالا بتوانيم شبيه او زندگي كنيم. شايد حالا بتوانيم شبيه به خودش از پس همه اين ناملايمات و نامردميها، يكبار يك سوال اساسي بپرسيم، زاويه دوربين را عوض كنيم و براي يكبار صادقانه با خودمان روبهرو شويم و براي يكبار و يك لحظه شبيه به مردي باشيم كه اگر اين روزها و واكنشها را ميديد مطمئنا براي لحظهاي مكث ميكرد و خارج از زاويه نگاههاي معمولي ستايشگرانه، سوالهايي هوشيار و مهم ميپرسيد. سوالهاي مثل اينكه: چرا از مرگ عباس كيارستمي ناراحتيم؟ چرا چهل روز است كه دنياي مجازي را با نامش پر كرديم و يادداشت پشت يادداشت است كه دربارهاش در مطبوعات ميخوانيم و برنامه يادبود و بزرگداشت براي او برگزار ميكنيم؟ مگر ما همان مردماني نبوديم كه وقتي فيلمهايش اكران نشد، سكوت كرديم؟ مگر همانهايي نبوديم كه چيز زيادي از سينماي او نميدانستيم و يكدرميان فيلمهايش را ميديديم و فراموش ميكرديم؟ روزي كه كيارستمي به بيمارستان رفت، پزشك معالجش او را نميشناخت. چطور ميتوانيم پزشك معالج را سرزنش كنيم كه چرا كيارستمي را نشناخت و چرا حواسش نبود كه سرمايهاي زيردست دستيارش در اتاق عمل بيهوش ميشود و زنده ماندنش مهم است؟ اين مرگ، اين مرگ لعنتي چه خاصيتي دارد كه ما زندهها يادمان ميرود چه كرديم و چطور گذرانديم؟ چطور ممكن است رفتارها قبل از مرگ يكنفر با بعد از مرگ آنقدر متفاوت باشد و چطور مرگ ديگري، ما را نسبت به خودمان و رفتارمان فراموشكار ميكند؟