از مارادونا تا غضنفر
مهرداد احمدي شيخاني
آن موقعها (اين آن موقعها كه ميگويم يعني حدود 25 سال پيش)، يك مغازه كفشفروشي در همين خيابان انقلاب تهران بود كه صاحبش اخلاق جالبي داشت. اين كفشفروشي را برحسب اتفاق كشف كردم كه برايتان ميگويم ماجرايش را. يك روز كه قدم زنان از خيابان انقلاب ميگذشتم، روي ديوار كنار يك مغازه، پوستري ديدم كه توجهم را جلب كرد. الان عين عنوان پوستر را يادم نميآيد چه بود، فقط يادم است انتظار ديدن چنين پوستري را نداشتم. حدود 10 سال از انقلاب گذشته بود و اولين سالهاي بعد از جنگ بود، ولي موضوع پوستر مربوط به روزهاي قبل از جنگ ميشد و دعوتي بود به راهپيمايي در جلوي سفارت امريكا در فلان روز. جاخوردم. ديدن پوستري با سالها فاصله از زمان خود، روي ديوار شهر، آن هم كاملا سالم كه انگار همان روز يا يكي دو روز قبلتر به ديوار چسبانده شده، اتفاقي عادي نبود. مدتي همينطور حيرتزده به پوستر خيره شدم. احساس دوگانهاي داشتم، هم يك نوع دلبستگي، چون بخشي از نوستالژي و خاطرهام را در آن ميديدم، هم يك نوعي از تعارض و دوگانگي نامفهوم.
نميدانم چقدر گذشت تا از آن حال بيرون آمدم. خيلي دلم ميخواست بدانم كه اين پوستر از كجا آمده، چون طبيعتا نميتوانست از ده سال پيش روي ديوار، اينطور سالم و دستنخورده باقي مانده باشد. همينطور كه به پوستر زل زده بودم، يك نفر با كمي فاصله از كنارم به من گفت كه «اگر ميخواهي بروي راهپيمايي يك كم دير شده». برگشتم و مردي را در درگاه مغازه كفشفروشي ديدم. پرسيدم «ميداني اين پوستر را چه كسي به ديوار چسبانده؟» به داخل مغازه دعوتم كرد تا جواب سوالم را بدهد. داخل مغازهاش غير از جعبههاي كفش يكي دو عنوان كتاب هم داخل قفسهها گذاشته بود براي فروش كه بر جذابيت ماجرايي كه ميديدم، اضافه ميكرد. سر صحبت كه باز شد، گفت كه پوستر را او چسبانده و سالهاست كه چنين ميكند. يعني پوسترهايي از دورههايي پيشتر و با فاصله زماني از موضوع طرحشده در آنها، بر ديوار ميزند و عكسالعمل رهگذران را تماشا ميكند. اينكه ما مردم وقتي با فاصله به موضوعات نگاه ميكنيم، واكنشمان چيست؟
همه ما وقتي درون ماجرايي هستيم، انرژي آن ماجرا و درگيريمان با آن و احساسي كه نسبت به موضوع و افراد دخيل در آن داريم، رفتارمان را شكل ميدهد و به واكنش واميدارد اما وقتي زمان بر ما ميگذرد و ماجرا در ذهنمان تهنشين ميشود، وقتي احساسات و هيجاناتمان شامل مرور زمان ميشود، نگاهمان هم نسبت به ماجرا تغيير ميكند. موضوع حتي برايمان تبديل به تاريخ ميشود و گاهي يك جورهايي خودمان را از آن كنار ميكشيم. گاهي حتي كارمان چنان به قضاوت ميكشد كه منكر رفتارهاي آن روزهايمان ميشويم. انگار ديگران درگير آن ماجراها بودهاند و ما نبوديم. اين براي همه ما اتفاق افتاده است، از آنجا كه فاصله گرفتهايم و به قضاوت ماجرا مشغوليم، گاهي حتي منكر آن ميشويم كه ما هم يكي از بازيگران آن داستان بودهايم. اين همان اتفاقي است كه وقتي آن پوستر را 10 سال بعد بر ديوار ميديدم در من سر برآورده بود و خودم را جلوي خودم قرار ميداد.
در همين ايام بود يا كمي قبلتر يا بعدتر كه پاي سخنراني فيلسوفي نشسته بودم كه از «روشنفكر بودن» ميگفت. جنابش در تحليل روشنفكري مثالي زد. او گفت كه مسابقهاي را فرض كنيد كه بازيگران وسط ميدان درگير مسابقهاند و تماشاگران بر سكوها به تماشا نشستهاند.
تماشاگران به واسطه تماشاگر بودن و نشستن بر سكو، آن بالا؛ به كل زمين مسابقه احاطه دارند و هر حركتي را در هر گوشه ميدان ميبينند و ميتوانند به درستي تشخيص دهند كه در همان لحظه بازي، چه حركتي در چه منطقهاي از ميدان به نتيجه بهتري منتهي خواهد شد. اما به واسطه همين تماشاگر بودن و نه بازيگري، آنچه را تشخيص ميدهند را نميتوانند اجرا كنند و فقط ميتوانند بر سر بازيكنان فرياد بزنند كه چه بكنند و چه نكنند. در عوض بازيكنان درون زمين كه درگير ماجرايند و امكان اثرگذاري دارند، از آن اشراف تماشاگران بيبهرهاند؛ ميتوانند كاري كنند، ولي آن اشراف تماشاگران را ندارند و چهبسا در لحظه عملي انجام دهند كه حاصلش كاملا به ضررشان تمام شود. نتيجهاي كه آن فيلسوف ميگرفت اين بود كه «روشنفكر كسي است كه در عين بازيگر بودن بتواند تماشاگر هم باشد و در همان زمان كه تماشاگر است بتواند بازيگر هم باشد و بر جريان بازي اثر بگذارد.»
هم آن اشراف تماشاگران را بر ميدان بازي داشته باشد و هم آن اثرگذاري بازيگران را. اين اما خيلي با آنچه ما ميكنيم متفاوت است. يا وسط ميدانيم و هيجانزده از آنچه بر ما ميگذرد به زير توپ ميزنيم، يا بيرون ميدان نشستيم و مدام فرياد ميزنيم «لنگش كن.»
وقتي به تصويري كه در آن سخنراني در مورد روشنفكري شنيدم فكر ميكنم، روشنفكر در بستر اجتماعي برايم حكم ستارگان تيمهاي ورزشي را پيدا ميكند كه در ميانه ميدان، انگار همه ميدان را در هر چهار گوشه ميبيند و در بزنگاه تصميمي ميگيرد و كاري ميكند كه نتيجه بازي را تغيير ميدهد.
خيلي از ما چنان در مورد خودمان دچار توهميم كه كمتر از جايگاه مارادونا در واقعيت اجتماعي را براي خودمان متصور نيستيم اما عملا حاصلي كه به بار ميآوريم روي غضنفر را سفيد ميكند.