آخر پاييز...
سروش صحت
مردي كه جلوي تاكسي نشسته بود، گفت: «پاييز هم تموم شد.» كسي چيزي نگفت. مرد كه منتظر عكسالعملي بود دوباره گفت: «چشم به هم زديم گذشت، همين ديروز اول مهر بود حالا آخر پاييزه.» بعد گفت: «سلام زمستان.» راننده كه موهاي سفيد و صورت استخواني و پرچين و چروكي داشت، گفت: «زمستان هم ميگذره، بهار هم ميگذره، تابستان هم ميگذره بعد دوباره پاييز هم ميگذره، بچگي ميگذره، جواني ميگذره، پيري ميگذره، غم ميگذره، شادي ميگذره، حسرت ميگذره، امروز ميگذره، فردا ميگذره، ده سال ديگه ميگذره، هزار سال ديگه ميگذره، همه چي ميگذره... همه چي.» مرد كه كمي جا خورده بود، گفت: «چه بد.» زني كه عقب تاكسي نشسته بود، گفت: «اتفاقا چه خوب.» راننده گفت: «خوب و بد هم ميگذره...»