تب و لرز
سروش صحت
ديروز تب و لرز شديدي داشتم، گوشه خانه افتاده بودم كه يك دفعه يادم آمد چهارشنبه است و بايد ستون امروز را بنويسم. به هر بدبختي كه بود پا شدم لباس پوشيدم خودم را به خيابان رساندم. اولين تاكسي كه رد شد گفتم: «مستقيم» و خودم را توي ماشين انداختم. لرز دوباره شروع شده بود. راننده نگاهم كرد و پرسيد: «حالتون بده؟» گفتم: «خيلي» گفت: «درمانگاه ميرويد؟» گفتم: «نه... امروز بايد يه مطلبي بنويسم كه توي تاكسي بگذره... شما ماجرايي، چيزي نداريد برام تعريف كنيد؟» راننده گفت: «نه» و ديگر حرفي نزد. كمي جلوتر مقابل يك درمانگاه ايستاد و گفت: «برو دكتر براي فردا هم بنويس، يه راننده تاكسي سوارم كرد و گفت اين چرت و پرتهايي كه مينويسي را خيلي جدي نگير، كسي نميخونه... وقتي مريضي برو دكتر.» ... زير سرم داشتم به اين فكر ميكردم كه واقعا آيا هنوز كسي اين نوشتهها را ميخواند؟