يك سال ديگر هم گذشت
سروش صحت
مردي كه عقب تاكسي نشسته بود گفت: «دوباره شب عيد شد، چشم به هم زديم يك سال ديگه هم گذشت.» راننده كه پير بود گفت: «عمرمونه كه داره ميگذره هي داريم پير و پير و پيرتر ميشيم.» خانم ميانسالي كه جلوي تاكسي نشسته بود گفت: «شما كه مردي، نبايد ناراحت باشيد.» راننده گفت: «مگه پيري زن و مرد داره؟» زن پرسيد: «نداره؟» راننده گفت: «پيري، پيريه» زن گفت: «نه نيست» چند لحظه سكوت شد. بعد راننده گفت: «ولي مُردن، مُردنه» زن گفت: «آره اون براي همه يكيه.» مردي كه عقب تاكسي نشسته بود، گفت: «واي چه حرف مهمي، همهمون موقع مردن عين هميم» راننده گفت: «چيه اين مهمه؟ مگه نميدونستي؟... اينو كه تا حالا يه ميليون بار گفتن» مرد گفت: «آره گفتن ولي من دقت نكرده بودم... يعني به اينش دقت نكرده بودم كه همهمون موقع مُردن يه جوريم... همهمون... هر كاري بكنيم يا نكنيم خونه آخرمون مثل همه.» اينو گفت و غشغش خنديد، اينقدر خنديد كه راننده و زن هم خندهشان گرفت.