اجرا در شب برفي
سروش صحت
شبي كه برف آمد رفته بودم به ديدن يك نمايش در جشنواره تئاتر. وارد سالن كه ميشدم خيابان مثل هميشه بود و ماشينها ميآمدند و ميرفتند و رهگذرها در پيادهروها بودند، بعد از اجرا وقتي به خيابان برگشتم، برف همه جا را پوشانده بود و هيچ ماشيني نبود و پرنده در خيابان پر نميزد و همه جا يخ زده و ساكت و سرد بود. باورم نميشد هيچ كس در خيابان نباشد، حتي تماشاگران نمايش هم غيب شده بودند. مدتي منتظر تاكسي ايستادم ولي هيچ ماشيني رد نشد. داشتم يخ ميزدم. پياده راه افتادم. پانصد متر جلوتر يك تاكسي وسط خيابان ايستاده بود. از رانندهاش پرسيدم: «چرا وسط خيابان پارك كردهايد؟» راننده گفت: «پارك نكردم، ماشينم خاموش شده روشن هم نميشه.» بعد گفت: «ميشه يه هل كوچكي بدي، ماشين را بيارم كنار خيابان؟» راننده تاكسي پشت فرمان نشست و من در آن هواي سرد و يخزده مشغول هل دادن تاكسي خالي روي زمين كه سر ميخورد، شدم. هر چه هل ميدادم تاكسي به كنار خيابان نميرسيد و هوا مدام سردتر و سردتر ميشد. يك لحظه حس كردم من و تاكسي و راننده داريم يخ ميزنيم. مجسمهاي يخزده و بزرگ از مردي كه دارد يك تاكسي خالي را هل ميدهد. وقتي يخ زديم، چراغها روشن شد و تماشاچيها بلند شدند و ده دقيقه ما را تشويق كردند،اما ما يخ زده بوديم.