در حوالي سالمرگ زاون قوكاسيان
مثل يك قديس بدرقه شد
احمد طالبينژاد
به قول دوستي بزرگترين هنر زاون قوكاسيان خودش بود؛ موجودي بهشدت چندوجهي و عاشق كه به معناي واقعي كلمه به سينما، ادبيات، مادرش، سرزمينش، اصفهان و البته دوستانش عشق ميورزيد. آنقدر عاشق سينما بود كه با وجود اينكه رشته تحصيلي و تخصصي خودش مهندسي بود، به شكل حرفهاي كار مهندسي انجام نداد. هر چند مدتي در شركت ساسان شعبه اصفهان و دوراني در شركت توانير مشغول به كار بود و از همانجا هم بازنشسته شد، اما حتي روسا و مسوولان آن شركتها هم ميدانستند كه اساسا عشق زاون فقط سينماست و جز سينما كار ديگري بلد نيست. من از سال 1352 كه عضو سينماي آزاد اصفهان شدم تا واپسين لحظات حيات زاون قوكاسيان او را ميشناختم، با هم دوستي داشتيم و در تمام اين سالها هميشه شاهد رفتار و منش مهربان او با ديگران بودم. در دوراني كه زاون در دانشگاه سپهر اصفهان تدريس ميكرد، سه سالي با هم همكار بوديم چون همان روزها من هم در دانشگاه سپهر تدريس ميكردم و به اين واسطه از نزديك شاهد بودم كه همه دانشجويان، حتي سال اوليها او را به جاي نام فاميل، استاد زاون خطاب ميكردند. اين صميميت طبيعتا ناشي از شيوه رفتار او بود كه به هيچ عنوان خودش را در چارچوب استادي و محدود به رييس و مرئوسي قرار نميداد. همين باعث شده بود دانشجويان علاقه زيادي به او داشته باشند و در مراسم و جشنوارههاي اصفهان وقتي زاون به عنوان دبير جشنواره يا با هر سمت ديگري براي سخنراني روي سن ميرفت، آنقدر جوانان اصفهاني تشويقش ميكردند كه گاهي حتي مجال صحبت كردن پيدا نميكرد. به جرات ميتوان گفت مراسم تشييع جنازه زاون بعد از مراسم تشييع رضا ارحامصدر، بازيگر تاثيرگذار اصفهاني، از نظر حجم حضور مردم آنقدر گسترده، وسيع و باشكوه بود كه همه حيرتزده شده بودند. يادم ميآيد همان شبي كه زاون دفن شد، به برادر بزرگتر او آشوت كه ساكن امريكاست گفتم: «زاون مثل يك قديس از دنيا رفت. » آشوت كه در امريكا كشيش است، توضيح داد كه قديس بودن شرايط و مقدماتي دارد و بايد مورد تاييد چند كليسا قرار بگيرد. منظور من اما شخصيت پاك، محبوب و دوستداشتني زاون بود كه مثل يك قديس بدرقه شد و با وجود اينكه ارامنه رسم گريه در مراسم تشييع ندارند و تاكيد كردند كسي گريه نكند، اما جوانان اشكها ريختند و گريهكنان او را تشييع كردند. همين حالا و بعد از گذشت سه سال از درگذشت او، هنوز وقتي حرف نبودنش به ميان ميآيد، منقلب ميشوم چرا كه واقعا وقت رفتنش نبود و ميتوانست امروز زنده باشد. شايد همان عشقي كه داشت باعث و باني گرفتاري و بيمارياش شد چرا كه بارها به او گفته بودند بايد به اتريش برود و عمل كند اما نميرفت. شايد به قول قديميها دردي كه زاون را از پاي درآورد غمباد بود؛ زاون غمباد گرفت و از دنيا رفت. چيزي كه او را زمينگير كرد بيشتر شبيه مخمصهاي در زندگياش بود كه فقط تعداد كمي از دوستان نزديكش و كساني كه اين مخمصه را برايش ايجاد كرده بودند، ميدانستند كار از كجا ميلنگد و زاون تا آخرين لحظات عمرش بابت اين مخمصه چه عذابي كشيد؛ ناگفتهاي كه توضيحدادني نيست و معلوم نيست تا كي بايد همينطور در خفا بماند اما همان درد دروني تبديل به غدهاي شد و آنقدر رشد كرد كه دست آخر آدمي با آن همه عشق و علاقه و سرمستي را به روزي انداخت كه وقتي بعد از عمل از اتريش به ايران برگشت، پوست و استخوان شده بود. در نهايت اينكه در سينماي آزاد قبل از انقلاب تنها چند مدير بودند كه توانستند بچههاي با استعداد را دور و بر خودشان جمع كنند و به آنها آموزش بدهند. در خوزستان اين كار را كيانوش عياري انجام داد و در اصفهان زاون قوكاسيان. بعد از انقلاب هم زاون چون اين امكان را نداشت كه از مادرش و اصفهان جدا شود، در زادگاهش ماند و آنجا را به پايتخت سينمايي خودش تبديل كرد. تعبير من اين است كه زاون يك «كن» در اصفهان براي خودش درست كرده بود و به جاي اينكه به تهران و پايتخت بيايد و خودش را علاف كند، همانجا در اصفهان ماند، جشنواره و جلسات نقد و بررسي فيلم برگزار كرد و كارهاي سينمايي مختلفي انجام داد كه اگر تهران بود نميتوانست آنها را اجرايي كند. يادمان نرود با وجود اينكه در اصفهان اساسا آدمها خيلي فرصت و فرجه فعاليتهايي از اين دست را پيدا نميكنند، اما زاون قوكاسيان فضاي سينمايي عجيب و غريبي ساخت و به عنوان وزنه محكمي چنان ايستاد كه نه تنها هيچكس نتواست ظن و گمان بدي به او ببرد، بلكه حضورش تداوم فعاليتهاي سينمايي و فرهنگي را هم در اصفهان تضمين كرد؛ هر چند بعد از فوت او ديگر به آن شكل اتفاق مهمي در اين عرصهها نيفتاد و رفتن او نقطه پاياني بر خيلي چيزها در اين شهر فرهنگي بود.