حفظ چناره، آخرين تپه عراق
رضا نيافر
بعد از پدافندي شلمچه با گردان امام سجاد(ع) من و حاج صادق ذوالقدر كه هر كدام يك گروهان داشتيم به گردان حضرت قائم(ع) رفتيم و باقيمانده نيروها را ادغام كرديم. اين نيروها شامل بيش از 100 نفر از نيروهاي كيفي و زبده گردانهاي لشكر بودند و مسووليت آنها را حاج صادق به عهده داشت. از آنجا مامور شديم به تيپ بيتالمقدس (كه بچههاي قروه و بيجار بودند) براي تحويل گرفتن تپه چناره عراق. منطقهاي كه تقريبا آخرين مكاني بود كه از عراق در اختيار جمهوري اسلامي ايران مانده بود.
گروهان ما ابتدا تحت مسووليت حاج صادق بود ولي با رفتن او بنده گروهان را تحويل گرفتم. دو روز قبل از تحويل تپه چناره از بچههاي تيپ بيتالمقدس، بنده به همراه شهيد حبيب تميميزاده و شهيد محسن ميكاري به عنوان معاون گروهان و پيك گروهان از ارتفاعات سورن به سمت تپه چناره اعزام شديم تا با تپه و سنگرهاي آن و ميادين مين و كمينها و سنگرهاي نگهباني و ساير مسائل مربوطه آشنا شويم.
هنگام برگشت به حبيب و محسن گفتم براي اينكه موقع تحويل گرفتن تپه به مشكل برنخوريم شما جهت آشنايي بيشتر با سنگرها و موقعيت تپه يك روز بيشتر بمانيد و توجيه شويد تا فرداي آن روز كل گروهان را جهت استقرار روي تپه بياورم. كوه سورن كوهي بود كه دو ساعت طول ميكشيد به قله آن برسيم و در عرض يك ربع كل كوه را تا پايين سُر بخوريم ولي در ارديبهشت كمر كوه، مملو از پرتگاه و هنوز از برف زمستاني سفيدپوش بود.
گروهان از محل ويس القرن كه پايگاه تيپ بيتالمقدس و محل استقرار ما بود، حركت كرد و با ماشين تا قله سورن كه حالا ديگه جاده احداث كرده بودند، رفتيم و از آنجا به سمت تپه چناره سرازير شديم. متاسفانه به محض سرازير شدن، با آتش خمپارههاي عراق مواجه شديم، اين براي ما خيلي غير عادي بود چون روزهاي قبل تپه خيلي ساكت و آرام بود . بعدا متوجه شدم نيروهاي تيپ بيتالمقدس كه قرار بود خط را ترك كنند مهمات خط را خرج كرده بودند و همين موضوع عراقيها را نسبت به تپه حساس كرده بود، ما هم بيخبر از همه جا زير آتش دشمن، گروهان را حركت داده بوديم به سمت تپه چناره.
وقتي وارد تپه شديم من بلافاصله سراغ حبيب و محسن را گرفتم و آنها را پيدا كردم. يك دسته از گروهان را خودم برداشتم و دو دسته ديگر را تحويل حبيب و محسن دادم؛ نيروها را تا سنگر گروهان در سنگرهاي تجمعي چيدم و خودم به همراه جواد نظافت كه بيسيمچي بود وارد سنگر گروهان شديم و منتظر محسن و حبيب كه بيايند و نگهبانهاي تپه را مشخص كنند و سنگرهاي نگهباني را تحويل بگيريم... در همين حين كه آتش عراق هم امان خط را بريده بود يكي از بچههاي گروهان، حسنلو يا محسن طاهري جلوي در سنگر آمد و گفت كه يك لحظه بيرون بروم. شستم با خبر شد و گفتم بگو چي شده كه او خبر شهادت حبيب و محسن ميكاري رو بهم داد... متاسفانه حبيب و محسن با يكي از خمپارههاي عراقي به شهادت رسيده و فورا به عقب منتقل شده بودند. از آنجا كه من و حبيب تقريبا هم قد و قواره و هر دو پيراهنهايمان را بيرون از شلوار و چفيههايمان را دور كمرمان بسته بوديم، يكي از بچههاي گروهان فكر كرده بود من شهيد شدهام. او همسايه علي تاجرنيا بود و من هم با علي تاجرنيا دوست بودم، بنابراين در خانه آنها رفته و اطلاع داده بود، نيافر شهيد شده. خلاصه كل بچههاي قم از جمله جواد برادرم فكر ميكردند من شهيد شدهام. اين برداشت اشتباه تا چند هفته ادامه داشت تا اينكه خبر رسيد من زندهام و به خانه بازميگردم. در خاتمه اين نوشتار جا دارد يادي از حبيب همرزممان داشته باشم، كسي كه سادهزيستي و اخلاق خوشش در ميان گروهان زبانزد بود. او به راحتي با ديگران ارتباط برقرار ميكرد و بسياري شيفته اخلاق و رفتارش بودند. اين گفته را بسياري از رزمندهها مانند سيد رضا سيد حقي، محسن طاهري، جواد صفاري، محمد عامليان، سيد محسن ساجدي، جواد نظافت و بسياري از رزمندگان فردو كه در گروهان حضور داشتند، تاييد ميكنند. روح او و ساير شهداي اين جنگ هشت ساله شاد و دعايشان شامل همه بازماندگان شهدا باد.