خيال روي تو نقشي به چشم تر مي زد
رضا حبيبي
به شوق ديدار به آب و آتش زدم تا دو روز به مرخصي اضافه كنم كه هر طور شده او را هم ببينم؛ نامزدم كه كيلومترها دورتر از جبههها بود. با خودم فكر كردم: « بالاخره در ده روز حتما يكبار ديدار ميسر مي شود.» حالا چه ديداري هم. نه مثل امروزيها، شبيه قاعده همان روزها يك ديدار خشك و خالي و پر از شرم و حيا بين طرفين...
تمام مسير طولاني تا تهران در اتوبوس، به لطف شاگرد راننده روي بوفه اتوبوس نشستم؛ اتوبوسهاي ويآيپي امروزي كه نبود، اتوبوسهايي با صندليهاي خشك كه معمولا سختترين و بدترين صندليها را هم از آن سربازهاي عازم مرخصي ميكردند. تمام مسير طولاني تا تهران را به او فكر كردم و شوق ديدارش؛ عذاب دوري خيلي بدتر از آن روي بوفه نشستن و تحمل مسير طولاني بود. نفهميدم چطور رسيدم به تهران، شهرري. رسيدم به خانه و ديدار مادر و آغوش او، ديدار پدر كه در ميدان جاذبه عاطفهاش تكان خوردن غيرممكن و البته بردن نصيبي از يك بوسه غيرممكنتر اتفاق افتاد و بلافاصله، ساعت هشت صبح، آن شماره ٦ رقمي كه تا هميشه در لوح ضميرم شده را گرفتم و صداي او را شنيدم. ناگهان تمام دنيا خلاصه شد به اين سيم ارتباط. پرسيد: «تو خوبي؟» و با همين دو كلمه زير و رو شدم.
البته گاهي پيش ميآمد كه پا از اين فراتر بگذارم؛ مثلا يكبار پشت تلفن آهسته و لرزان خواندم:
خيال آمدنت ديشب به سر مي زد
نيامدي كه ببيني دلم چه پر مي زد
بخواب رفتم و نيلوفري بر آب شكفت
خيال روي تو نقشي به چشم تر ميزد
البته او هم يكبار عيد كه به مرخصي آمده بودم، برايم يك كارت پستال آورده بود كه تصوير سربازي هنگام وداع با همسرش بود و پشت كارت هم جملهاي از «جان شيفته» رومن رولان ...دوست من زن من زخمهايم را به تو هديه ميكنم....
از مطلب دور افتادم، خلاصه اينكه گفت: «جمعه با بچهها قرار گذاشتيم براي كمك و درو محصول به مزرعه اي در ورامين برويم و چه خوب كه تو هم هستي.»
فكر كردم كه چه روز رمانتيكي شود جمعه و با شوق منتظر جمعه ماندم. اما تمام آن جمعه از صبح عليالطلوع تا غروب دخترها در يك صف و چند متر آن طرفتر ما پسرها هم در صفي ديگر مشغول درو شديم. تمام ديدار خلاصه شد در هرازگاهي از بين سرهاي مزاحم به يكديگر نگاهي بيندازيم و يك لبخندي هم بزنيم. غروب جمعه هم خداحافظي و والسلام...
باور ميكنيد يا نه، اما در تمام مدت برگشت به جبهه تصوير آن لبخند شيرين از پيش و پس آن سرهاي عزيز مزاحم در ذهنم بود؛ بدون هيچ شكايتي تا ديدار بعد.