كان را كه خبر شد خبري باز نيامد
ناديا فغاني
ديشب با دوستي گپ اينترنتي ميزديم. چت ميكرديم در واقع. از همين چتهاي آخر شبي. وقتي كه گيج و مست از خواب ميخزي زير خنكاي شمد و يار جدا نشدني، گوشي هميشه همراه را هم ميگيري دستت تا كجا چشمت گرم شود و از دستت بيفتد و به وادي خواب غلت بزني.
بهتر است اينجور موقعها حرفها خيلي جدي نباشد كه خواب آدم آشفته نشود و ذهن آرام بگيرد. اما نميدانم از كجا، ديشب حرفمان به يوتانازي كشيده شد. همان چيزي كه «بهمرگي» ترجمهاش كردهاند؛ مرگ برنامهريزي شده. ميدانيد حتما كه بهمرگي چيست؛ اينكه كسي كه بيماري لاعلاجي دارد و اميدي به بهبودش نيست، تصميم بگيرد با كمك پزشك و كادر پزشكي به زندگياش پايان بدهد. توي چند كشور دنيا و چند تا از ايالتهاي امريكا، بهمرگي يك كار قانوني است. اصلا يك جور توريسم هم بر همين مبنا شكل گرفته كه آدمهايي كه اين كار توي كشور خودشان غيرقانوني است، پا ميشوند ميروند به اينجور جاها تا با خيال راحت و بدون ترس از قانون، زندگيشان را تمام كنند.
خاوير باردم توي فيلم «درياي درون» يك چنين آدمي است. غواصي كه در يكي از شيرجههايش سرش به سنگي در كف دريا برخورد ميكند و بعدش از چهار دست و پا فلج ميشود. هيچ اميدي به بهبودياش نيست و تصميم ميگيرد شرايطش را در دادگاهي توضيح بدهد و قاضي را قانع كند كه اجازه دهد او بهطور قانوني در رختخواب خودش به زندگياش پايان دهد.
سالها پيش، وقتي كمتر كار باليني كرده بودم و كمتر كتاب خوانده بودم و كمتر فيلم ديده بودم، من هم از طرفداران سفت و سخت يوتانازي بودم. برايم منطقي و بديهي بود كه كسي كه ميداند بيماري لاعلاجي دارد و هيچ اميدي به بهبودش نيست، بتواند براي ختم زندگي خودش تصميم بگيرد و به نظرم عقل سليم حكم ميكرد كه به چنين تصميمي احترام گذاشته شود و وسايل عملي كردن اين تصميم دراختيار بيمار قرار بگيرد.
البته كه هميشه امكان معجزه وجود دارد و حتي اگر نخواهيم اسم «معجزه» را بياوريم، همين «علم» پزشكي هم اذعان دارد كه خيلي وقتها دو دو تا چهار تاي علمي جواب نميدهد و موارد نادري در هر زمينه داريم كه همه محاسبات را بههم ريختهاند و باوجود اينكه مثلا شواهد علمي ميگفته كه بيمار نهايتا طي 6 ماه خواهد مرد، سالهاي سال به خوبي و خوشي زنده مانده و زندگي كرده است. اما من فكر ميكردم اينكه بخواهيم از همه انتظار داشته باشيم كه به معجزه اعتقاد داشته باشند شايد كمي بيانصافي باشد و وقتي كسي تمام زندگياش درد و رنج و عذاب شده است، حقش است كه نخواهد ادامه دهد.
بعدها كه قطعههاي جديدي به پازل اضافه شد، ديدم كه ماجرا به اين سادگيها هم نيست. البته كه همچنان براي اراده انساني كه دارد درد و عذاب ميكشد احترام قائلم اما از طرف ديگر، در پديده پيچيدهاي مثل يوتانازي كه نياز به هزاران مقدم دارد تا تالياش محقق شود هيچگاه و هيچگاه نميتوان از همهچيز صددرصد مطمئن بود. از كجا ميتوان مطمئن بود كه اراده بيمار براي يوتانازي حاصل نوعي مغزشويي از جانب اطرافيان، كادر درمان يا بيماراني با بيماري مشابه و دردهاي مشابه نيست؟ آيا ممكن نيست بيمار دچار نوعي عذاب وجدان تحميلي شده باشد و احساس كند دارد وقت كادر درمان را و امكانات بيمارستان را تلف ميكند؟ آيا ممكن نيست داشتن يوتانازي به عنوان يكي از گزينههاي روي ميز، عزم و اراده بيمار و پزشك را براي به كار بردن نهايت تلاش براي غلبه بر بيماري، تحتتاثير قرار دهد؟
آن شب وقتي بالاخره با هزار فكر و خيال خوابم برد، خواب آن غواص را ديدم، در حالي كه روي تختش دراز كشيده بود و چند دقيقه از مرگ خودخواستهاش ميگذشت. فكر كردم جواب معما را ميتوانم الان پيدا كنم. رفتم تا از خودش بپرسم كه آيا حالا راضي است؟ پشيمان نيست؟ اما انگار زبان هم را نميفهميديم. داشت از عالمي ديگر به من نگاه ميكرد كه انگار مرا به اين زوديها به آن راهي نبود.